نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات زنگ آخر | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 4
  • بازدیدها 101
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,072
پسندها
7,825
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام وان‌شات: زنگ آخر
نویسنده: دردانه عوض‌زاده
ژانر: #معمایی

خلاصه:
دانش‌آموزان در سکوت کلاس با ترس و اضطراب در حال گوش دادن به تدریس دبیر هستند که اتفاق غیرمنتظره‌ای می‌افتد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,072
پسندها
7,825
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #2
آفتاب عصرگاهی به خط ملتهب مغرب نزدیک‌تر میشد. حیاط بزرگ مدرسه در سکوت فرو رفته بود. سایه‌های درختان گوشه حیاط روی تن تفتیده آسفالت پهن شده بود. گرمای ظهر کم‌کم جای خود را به خنکای دلپذیری می‌داد که می‌توانست سرخوشی را نصیب هر رهگذری کند؛ اما از این سرخوشی هیچی نصیبی را شاگردان کلاس انتهای راهرو نبرده بودند. همگی پشت میزهای چوبی بعد از یک روز سخت، در آخرین زنگ مدرسه، با اضطراب امتحان فردا درحال گوش سپردن به حرف‌های معلم پای تخته بودند.
امتحان فردا اهمیتی قابل توجه داشت آنقدر که کسی اکنون چشم از تخته برندارد تا نکند آخرین نکته‌ها را از دست بدهد. در میان آن‌ها پسری روی یک صندلی در آخرین ردیف به تنهایی نشسته بود و تنها او بود که هیچ توجهی به درس نداشت؛ نه از سر نخواستن، بلکه از سر نتوانستن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,072
پسندها
7,825
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #3
پرده‌های سبزآبی و کلفتی که فقط نصیب پنجره کنار میز معلم شده بود را نسیمی که پنجره به داخل می‌وزید به بازی گرفته بود. نسیم بازیگوشانه پرده را عقب میزد و از زیر پرده بیرون جهبده و برگه‌های پوشه‌کاری را که معلم روی میز باز گذاشته بود، را کمی قلقک می‌داد.
معلم از رادیکال فارغ شده و مشتق عبارت بعدی را می‌گرفت. این بار سینوس خود را به میان کشیده بود. پسران دبگر سخت مشغول نوشتن بودند، اما او تمایلی به نوشتن نداشت. نگاهش بین کلاس و پنجره و حیاط در حرکت بود.
می‌دانست که همین امروز سر می‌رسد. با کاری که او کرده بود، محال بود ولش کند و چون فقط مدرسه‌اش را می‌شناخت، حتماً همین‌جا به سراغش می‌آمد.
تپش قلبش با صدای دامپ‌دامپی که از ساختمان نیمه‌کاره کنار مدرسه به گوش او می‌رسید، هماهنگ شده بود. لرزی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,072
پسندها
7,825
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #4
با ترس و تردید «بله آقا»یی گفت.
- حواست کجاست؟
- همین‌جا آقا!
- بیرون چه خبره؟
- هیچی آقا!
معلم ته ماژیک‌ را به تخته زیر عبارت جبری زد.
- این‌ها برای کی حل میشه؟
پسر نگاهی روی بقیه دانش‌آموزان چرخاند؛ دنبال یار کمکی می‌گشت که او را از مخمصه رها کند؛ اما صد حیف که تنها بود. معلم که جوابی نگرفت، صدایش را بالاتر برد.
- با شما هستم.
پسر سر به زیر انداخت، معلم ادامه داد:
- پس کی باید احساس مسئولیت کنید؟ امتحان فردا تعیین‌کننده‌ست، چیزی هم تا پایان سال نمونده بعد شما هنوز پی بازیگوشی هستید؟
پسر آرام گفت:
- نه آقا!
گلویش خشک شده بود و به زور حرف میزد.
- زود بیا پای تخته! بعدی رو تو حل کن.
پسر سریع سرش را بالا کرد و نگاه ترسانش را به معلم دوخت؛ بدتر از این دیگر چه؟ او که چیزی از این‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,072
پسندها
7,825
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #5
پسر میخ شد.
- کجا موندی؟
با صدای لرزان گفت:
- آقا! بیرون خبریه؟
- به تو چه! بیا پای تخته!
یک قدم پیش گذاشت. همهمه بلندتر شد. بالاخره زبان یکی از بچه‌ها باز شد.
- آقا! مثل اینکه دعوا شده.
معلم‌ خواست توجهی نکند. صدای معاون مدرسه می‌آمد به همراه یک صدای دیگر. تنها پسر بود که صدای دیگر را می‌شناخت. خودش بود. قلبش به کف پایش ریخت؛ آب دهانش را قورت داد. صداها بلندتر شد؛ به پشت در رسیده بودند. معلم دیگر نتوانست بی‌توجه بماند. نگاهش به طرف در رفت. مردی می‌خواست در را باز کند و داخل شود و معاون نمی‌گذاشت.
پسر آرزو‌ کرد معاون اجازه بیشتری به مرد ندهد. صداها تقریباً واضح شده بود و پچ‌پچ بچه‌ها بلند.
پسر با تمام قوای شنواییش می‌خواست بفهمد بالاخره پشت در چه کسی برنده می‌شود و آرزو می‌کرد برنده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع
عقب
بالا