شکست آن شیشهای که با نگاه تو جلایشش بیشتر میشد.
همان شب همان جا، پرپر شد آن گلی که با هر بار دیدن لبخندت جوانهی تازهای میزد.
دیگر نیست آن پیچک خندانی که دور عشقت پیچیده بود. رفت آن ایامی که من از تو میسرودم و تو در بیاعتناترین حالت به من نگاه گذرایی میانداختی.
با وجود اینهمه، شاید هم گوشهای از قلبم هنوز هم فرياد عشق ترا سر میدهد و هنوز هم نکهت دلفریبت از جایی بر مشامم میرسد.
سرسام آور است؛ اما دیگر ردت، نگاهت و وسوسهی بودنت را رها کردم.
آه، چه کنم که عاجزم از اینکه رد عشق و خیالت را رها کنم.
چه کنم که نتوانستم ترا از خواب شبهایم بیرون کنم.
آخر تو خودِ قلبم شده بودی. پس چگونه میتوانم قلبم را فراموش کنم. الی با مرگ...