• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات وان‌شاتِ بوی فردا | samir کاربر انجمن یک‌رمان

  • نویسنده موضوع خاکستر
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 6
  • بازدیدها 779
  • کاربران تگ شده هیچ

خاکستر

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
2/3/21
ارسالی‌ها
25
پسندها
98
امتیازها
90
مدال‌ها
1
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام وان‌شات: بوی فردا
نام نویسنده: samir
ژانر: #درام
خلاصه: زوج تازه عروس در هواپیما هستند؛ اما زن کمی ناراحت و عبوس به نظر می‌رسد. مرد برای به دست آوردن نظر او تلاش می‌کند.
 

خاکستر

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
2/3/21
ارسالی‌ها
25
پسندها
98
امتیازها
90
مدال‌ها
1
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #2
گوشی درون دو گوش وِروِر می‌کرد. صداهای غیرقابل فهم به جایی نمی‌رسید. همانجا در لبه‌ٔ گوش لم می‌داد و جلوتر هم نمی‌رفت.
-آمـ...چـ..ـر...
+می.......بم.
-صبـ...ن..
+چه...ته؟
بعد صدا از جا بلند می‌شد و می‌گشت تا جای گرم‌ونرم‌تری در گوش پیدا کند؛ خش‌خش راه می‌انداخت.
-حالِت....به؟
+آ...
ناگهان خش‌خش، مانند آوای تلویزیونِ برفک‌گرفته، طویل و دراز و گوش‌خراش شد. دست‌ها گوشی را به ضرب از حفرهٔ گوش بیرون کشیدند و به سرامیک کوبیدند. قطره‌های خونی که آرام‌آرام بیرون می‌غلتید و پایین می‌چکید، چشمان را گرد می‌کرد. ناعادلانه بود!
صداهای درونِ گوش، با تعجبی همراه با خنده از حرکت می‌ایستادند و با دیدن آن‌همه خون سوتِ کشداری از دهان‌شان در می‌رفت و در گوش می‌پیچاندند.
دست‌ها گوش‌ها را می‌خاراندند؛ مغز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

خاکستر

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
2/3/21
ارسالی‌ها
25
پسندها
98
امتیازها
90
مدال‌ها
1
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
نگاه پایین افتاد. چنگ‌هایی که محکم گوش را می‌خاراندند، خون‌آلود شده بود. اعصاب‌خورد‌کن بود. بلند شد تا برود؛ اتاقِ نیمه‌تاریک و ساکت، ادای هر قدمش را درمی‌آورد.
اما ایستاد. چیزی شنید؛ به در نرسید. صدای آرام و خفه‌ی پسری از پشتِ شنودِ ریزه‌میزه‌ای که کیلومتر‌ها و کیلومتر‌ها، نه حتی بالای سرش، پرواز می‌کرد.
-دیشب ..ـهترین شب بود. از ..ـمه‌جا می‌تونستم ستاره‌ها رو ببینم. چشمک‌ می‌زدن و ..ـی‌رقصیدن.
برگشته بود و از بالا به گوشیِ خونیِ غلت‌زده روی زمین نگاه می‌کرد. انتظارِ صدای بعدی را می‌کشید. اما صدایی نیامد. دوباره صدای پر از هیجانِ پسر در پس‌زمینه‌ٔ هم‌همه‌ٔ آرامِ مردم و دریچه‌ٔ تهویهٔ هواپیما:
-باورکردنی نبود.. بارون بارید. اما ستاره‌ها همه چشمک می‌زدن!
کسی نبود به مردک بگوید دو دقیقه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

خاکستر

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
2/3/21
ارسالی‌ها
25
پسندها
98
امتیازها
90
مدال‌ها
1
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
-دارم چی‌کار می‌کنم؟ دارم چی‌کار می‌کنم؟! دارم چی‌کار می‌کنم. دارم چی‌کار می‌کنم. دارم چی‌کار می‌کنم.
با زمزمه‌های خفه‌ی درونِ شنود؛ مأمور «یه»، کاملا آشفته بود. از دم آشفته بود. به نظر، از ازل آشفته می‌آمد.
صدای سیفون، و بعد صدای هینِ مأمور. زمزمه‌ی غافلگیرش نزدیک‌تر می‌آمد. انگار که یقه‌ٔ حاویِ شنودش را نزدیک دهانش برده باشد. بالاخره بعد از ماه‌ها به زبان مادری‌اش صحبت کرد:
-آمان؟! این رو کار گذاشتی؟ روی من؟!! احمق!
پر از حرص به نظر می‌رسید. پس لب‌ها کنار گوشیِ خونی، با دلداری زمزمه کردند:
-هرکسی جای تو اینا رو می‌گفت، الان...
صدای قطع‌شده‌ی آن طرفِ شنود، نشان می‌داد همین‌ الان درون چاه پرت شده و سیفون را هم رویش کشیده اند. با اینحال حرفش را کامل کرد و وقت را تلف نکرد:
-الان کله‌پا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] melin f

خاکستر

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
2/3/21
ارسالی‌ها
25
پسندها
98
امتیازها
90
مدال‌ها
1
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
موهای فرش، جلوی چشمانش را خواهند گرفت و تو نخواهی فهمید که قرار است از کجا بخوری و چه نوع نگاهی رویت قرار خواهد گرفت. مأمور یه، معمولا جواب‌هایی بلند به او می‌داد؟ نمی‌توانست جلوی حس ششم‌اش را بگیرد تا بیشتر چشمانش را باریک نکند.
-عجیب‌غریب شدی. امروز؛ دیشب‌ هم همینطور. وقتی حلقه‌ رو دستم می‌کردی، دست‌هات می‌لرزید. پشیـ...
مکث، قورت‌دادنِ بزاق، و بعد ادامه:
-پشیمون شدی؟
پسرِ کله‌نارنگی بغض کرده بود؟ خودش که، بغضی را حس می‌کرد که با تمام توان چنگ انداخته بود تا با بزاقش پایین نرود.
-آمِن! می‌تونی مسخره‌بازی رو تموم کنی؟ چند ساعت. چند ساعت! تا هواپیمای کوفتی بخوابه!
کله‌نارنگی، با لهجه‌ی مأمور یه، می‌شد آمِن! چه سعادتی. حداقل آمان نشده بود. دوباره صدایش آمد:
-باشه. می‌خوام کنارِ پنجره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

خاکستر

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
2/3/21
ارسالی‌ها
25
پسندها
98
امتیازها
90
مدال‌ها
1
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
کمرش کاملا صاف شده بود و با چشمانِ گشاد شده به روبرو خیره شده بود. حساس، آسیب‌پذیر، چشمانِ آب‌افتاده، قلب و ضربانِ بیش‌‌از‌حدش. عجیب بود. این حالی بود که تا به حال نداشته. حتی وقتی که رو به مرگ بود. اما بالاخره وقتی مأمور یه از پشت شنود دهان باز کرد که:
-چیزی نگو.. تکون نخور.
امان فهمید. هیچکس پشتش نبود. پشت کله‌نارنگی ولی بود. محضِ رضای خدا! نمی‌دانست تا این حد احساساتِ او درونش شکل می‌گیرند. آرام‌آرام راحت تر نشست. اما هنوز می‌توانست آن تیغهٔ یخ‌زده و نفس‌های داغ را بدون مانع پشتِ گردنش حس کند. موهای بدنش سیخ شده بود و مورمور می‌شد. با هر کلمه‌ای که مأمور یه می‌گفت و او از پشتِ شنود می‌شنید، نفس‌های گرمِ چسبیده به گردنش تندتر می‌شدند:
-گیرم انداختی. گیرم انداختی! تو همون دیدارِ اول،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

خاکستر

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
2/3/21
ارسالی‌ها
25
پسندها
98
امتیازها
90
مدال‌ها
1
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
اشک‌های سرازیر شده‌ از چشمان و هق‌هقی که می‌آمد و می‌رفت را حس می‌کرد. با آن اشک‌های سرازیر شده، مانندِ دیوانه‌ها دوست داشت از تهِ دل قهقهه بزند. نارنگی خوب گریه می‌کرد. امان دوست داشت بشنود. اما فعلا داشت آن اشک‌هارا درون حفره‌ی چشمانِ خودش، حس می‌کرد.
-حالا دیگه مهم نیست.
امان ناگهان با شدت به جلو خم شد و بی‌اراده ایستاد. بازهم زیرِ سر نارنگی بود.
-همه‌اش، همه‌اش دروغ بود؟
-آمِن؟ هیچی دروغ نبود جز اعتقادی که به درآوردنِ قلبت داشتم. دیشب، وقتی دستت رو گرفتم، جای قلبت بدجوری خوب بود. آمن؟ نرو‌.
اَمان همانجا ایستاده بود و فکر می‌کرد که، وقتی هواپیما بنشیند، کدامشان را اول آتش خواهد زد؟
نزدیکِ گوشی لب‌ها را تکان داد:
-هیون، انتخاب اشتباهیه.
ساکت‌شدنش را شنید. بلند‌شدنش را هم. می‌توانست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
عقب
بالا