فال شب یلدا

دفتر آزادنویسی دفتر آزاد نویسی آسیمه | اِنزوا؛ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Mers~
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 15
  • بازدیدها 310
  • کاربران تگ شده هیچ

Mers~

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
35
 
ارسالی‌ها
2,697
پسندها
34,787
امتیازها
66,873
مدال‌ها
37
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
IMG_20240512_224033_569.jpg
آسیمه | انزوا
اِنزوا؛ اِنزوا؛ عزیز بابت اشتراک محتوای دفترتان با کاربران یک‌رمان، متشکریم.
-
در این تاپیک فرد دیگری جز نویسنده، حق ارسال هیچ پستی را ندارد.
با مشاهده موارد غیراخلاقی با کلیک بر گزینه "گزارش" با ما همکاری کنید.
درصورت تمایل به ایجاد دفترآزادنویسی، از این تاپیک اقدام نمایید.
-
" تیم مدیریت کتاب | انجمن یک رمان "
 
امضا : Mers~

اِنزوا؛

مدیر بازنشسته
سطح
14
 
ارسالی‌ها
2,142
پسندها
5,483
امتیازها
28,973
مدال‌ها
16
  • #2

خب، به نام آنکه یادش در دل‌هاست.
 
آخرین ویرایش
امضا : اِنزوا؛

اِنزوا؛

مدیر بازنشسته
سطح
14
 
ارسالی‌ها
2,142
پسندها
5,483
امتیازها
28,973
مدال‌ها
16
  • #3

در چهار راه قدم می‌گذارم. شب است، تاریکی در آسمان به مردمان خلقت نگاه می‌افکند. نسیمی می‌وزید، آرام و غم را با خود همراه داشت. انگشت اشاره‌ام می‌سوزد، سیگار است دیگر، به انتها می‌رود، مانند زندگی.
 
آخرین ویرایش
امضا : اِنزوا؛

اِنزوا؛

مدیر بازنشسته
سطح
14
 
ارسالی‌ها
2,142
پسندها
5,483
امتیازها
28,973
مدال‌ها
16
  • #4

همیشه فکر می‌کردم زندگی آنقدر که می‌گویند دشوار نیست. آن زمان‌ها من نیز زندگی می‌کردم که چنین اندیشه‌ای داشتم. اکنون روند حرکت قطار زندگی با سرعت، شتابان می‌رود و من در یکی از واگن‌های خاک‌خورده و از خاطر رفته‌ی آن بی‌تفاوتی را پیشه کرده‌ام و تنها ماندم.
 
امضا : اِنزوا؛

اِنزوا؛

مدیر بازنشسته
سطح
14
 
ارسالی‌ها
2,142
پسندها
5,483
امتیازها
28,973
مدال‌ها
16
  • #5

او آمد، چشم‌هایش چشمه‌ی خون! دستانم را گرفت. با خود برد. به سرزمینی دور افتاده‌‌. آنجا شادی پیدا نبود. غم حکم‌رانی می‌کرد. سیاهی جولان می‌داد. اشک‌ها می‌تاختند. او رفت. در آن سرزمین تنها ماندم.
 
امضا : اِنزوا؛

اِنزوا؛

مدیر بازنشسته
سطح
14
 
ارسالی‌ها
2,142
پسندها
5,483
امتیازها
28,973
مدال‌ها
16
  • #6

هرآنچه ما گفته‌‌ایم، از انتظار بود و دیگر هیچ. انتظار چنین است، خیره به انتها برای آغاز.
 
امضا : اِنزوا؛

اِنزوا؛

مدیر بازنشسته
سطح
14
 
ارسالی‌ها
2,142
پسندها
5,483
امتیازها
28,973
مدال‌ها
16
  • #7

دگر انقدر که در گذشته، در مقابلم اهمیت واقع می‌شد، دریافت نمی‌کنم. شاید این نیز روی جدیدی از زندگی است. آخر می‌گویند زندگی همانند مرد هزار چهره، انواع و اقسام چهره‌ها دارد. من توانایی هضم این حجم از تغیرات را ندارم، کاش هرچه همانطور هست، بماند.
 
امضا : اِنزوا؛

اِنزوا؛

مدیر بازنشسته
سطح
14
 
ارسالی‌ها
2,142
پسندها
5,483
امتیازها
28,973
مدال‌ها
16
  • #8

چه روزهای کثیفی! خورشید هر روز در چرک و خون طلوع می‌کند و در لجن مرداب غروب می‌کند. صبح‌ها دلم نمی‌خواهد بیدار شوم و شب‌ها نمی‌توانم درست بخوابم. روز‌هایم در دل‌‌ کسلی و شب‌هایم در خواب و بیدار می‌گذرد.
آلاسکا

 
امضا : اِنزوا؛

اِنزوا؛

مدیر بازنشسته
سطح
14
 
ارسالی‌ها
2,142
پسندها
5,483
امتیازها
28,973
مدال‌ها
16
  • #9

در پایان این من است که می‌ماند، باید آزاد شوم از بند گرفتاری. می‌خواهم طعم شادی میان زبانم به رقص درآید و غوغا برپا کند. چقدر دلم تنگ آن دورانیست که دغدغه‌هایم در کم‌ترین حجم خود بودند. کاش می‌توانست به گذشته بازگشت!
 
امضا : اِنزوا؛

اِنزوا؛

مدیر بازنشسته
سطح
14
 
ارسالی‌ها
2,142
پسندها
5,483
امتیازها
28,973
مدال‌ها
16
  • #10

دستانم به دنبال یک‌دیگر با قلم به رقص می‌پردازند، کاغد به استقبال کلمات می‌رود و آنها را در آغوش خود جای می‌دهد. جملات کوتاه و طویل، متولد می‌شوند و وظیفه دارند داستان من را شرح دهند، اما حیف از آنکه نه چشمانی آنها را می‌خواند و نه کسی آنها را می‌شنود و این سطرها تا هنگام انقراضشان در انتطار پدیدار شدن هستند.
 
امضا : اِنزوا؛

موضوعات مشابه

عقب
بالا