بحث ازدواج بود.
مامانی میگفت مهم است که مرد سایه باشد و امنیت، که بتواند جنم نشان دهد و زندگی را سر و سامان دهد. عقیدهی آنچنانی به عشق نداشت. رفاه را ملاک قرار داده بود. مامان اما میگفت کنار این رفاه، عشق هم رنگی به جا میگذارد. کمک میکند زندگی از حالت روتین بیرون کشیده شود؛ اما تاکید چندانی روی این موضوع نداشت. او نیز به رفاه و آسودگی تاکید داشت. من اما غرق بودم. غرق چند سال گذشتهای که فکر میکردم عشق تمام بود و نبود یک انسان است، که تمام هستی در عشق خلاصه میشود. و حال... حال چیزی از آن کلمه در من باقی نمانده بود. نیمهی تاریک ماجرا انجا بود که من رفاه و آسودگی را نیز دوست نداشتم. من معلق بودم؛ جایی میان خلاء زندگی معلق بودم و چون غباری سردرگم میان هوا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.