پسند...گر مرا حاکم کنند بر شهر عشق
روی هر دروازه ای لوح محبت میزنم
بهر هر دل دلبرم باشد یکی
مهر باطل روی هر نوع خ**یا*نت میزنم
سخت میگردم همه بازار شهر
تاجران بی وفایی را به زندان میکنم
بی نقاب آیند همه در شهر من
با نقاب هرکس ببینم چهره ویران میکنم
گرگها در جای خود بره اهو جای خود
گر روند در جلد هم والله رسوا میکنم
عاشقان رامیدهم فرمان برحکم وفا
بی وفایان را ز شهر حتما گریزان میکنم
با عدالت میزنم تکیه به تخت حاکمی
باعث بد نامی عشق را پریشان میکنم
پسند
گر مرا حاکم کنند ..... بر شهر عشق
گر مرا حاکم کنند ..... بر شهر عشق
روی هر دروازه ای ، لوح محبت میزنم
بهر هر دل.......... دلبرم باشد یکی
مهر باطل روی هر ،نوع خ**یا*نت میزنم
سخت میگردم.....همه بازار شهر
تاجران بی وفایی را،به زندان میکنم
بی نقاب آیند همه....در شهر من
با نقاب هرکس ببینم ، چهره ویران میکنم
گرگها در جای خود.....بره اهو جای خود
گر روند در جلد هم ، والله رسوا میکنم
عاشقان رامیدهم........فرمان برحکم وفا
بی وفایان را ز شهر،حتما گریزان میکنم
با عدالت میزنم......تکیه به تخت حاکمی
باعث بد نامی عشق را پریشان میکنم
ــــــــ
احسنت
m.sina
ـــــــ
از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل...
با همه ی بی سر و سامانی امبه خود گفتم دل از اندیشه دیدار بردارم
تمام عمر تنها دست روی دست بگذارم
نباید مینوشتم پاسخ ان نامه را اما
نشد از دست خط دوست یکدم چشم بردارم
نوشتم هر چه از هم دورتر اسوده تر اما
کسی در گوش من میگفت من دلتنگ دیدارم
کسی از دور می اید به جنگ عقل میترسم
مبادا عشق باشد اینکه می اید به پیکارم
اگر شبهای دلتنگی نمی ایم به دیدارت
نمیخواهم تو را با گریه های خود بیازارم
انچنان زیبا تو میخندی که جادو میشومبا همه ی بی سر و سامانی ام
باز به دنبالِ پریشانی ام
طاقتِ فرسودگی ام هیچ نیست
در پیِ ویران شدن آنی ام
آمده ام بلکه نگاهم کنی
عاشقِ آن لحظه ی طوفانی ام
دل خوشِ گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام
آمده ام با عطشِ سال ها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام
ماهیِ برگشته زِ دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانی ام
خوب ترین حادثه می دانم ات
خوب ترین حادثه می دانی ام؟
حرف بزن ابرِ مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی ام
حرف بزن حرف بزن سال هاست
تشنه ی یک صحبتِ طولانی ام
ها...به کجا می کِشی ام خوبِ من؟
ها...نکشانی به پشیمانی ام!
ـــ
محمد علی بهمنی
آنچنان زیبا تومیخندی که جادو میشومانچنان زیبا تو میخندی که جادو میشوم
مثل یک کودک دمادم پر هیاهو میشوم
تا به گلها میرسی انها خجالت میکشند
غنجه ها گل میدهند و من غزال خوان میشوم
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانمآنچنان زیبا تومیخندی که جادو میشوم
مثل یک کودک دمادم پر هیاهو میشوم
تا به گل ها میرسی آنها خجالت میکشند
غنچه ها گل می دهد منهم غزلگو میشوم
پیش من باشی به دستان تو عادت میکنم
گر تو از پیشم روی بسیار ترسو می شوم
هر کجا باشی تو آنجا را بهشتم می کنی
تونباشی پیش من هرلحظه اخمو میشوم
تا قیامت پیش من باش و مرا ترکم نکن
درکنارم توبمانی خوب وخوشرو می شوم
#یوسف_محقق
ای نگاهت خنده مهتاب هادارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم
تو گرمِ سخن گفتن و از جامِ نگاهت
من م**س.ت چنانم که شنفتن نتوانم
شادم به خیالِ تو چو مهتابِ شبانگاه
گر دامنِ وصل تو گرفتن نتوانم
با پرتوِ ماه آیم و چون سایه ی دیوار
گامی ز سرِ کوی تو رفتن نتوانم
دور از تو، من سوخته در دامن شب ها
چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم
فریاد ز بی مهری ات ای گل که درین باغ
چون غنچه ی پاییز شکفتن نتوانم
ای چشم سخن گوی تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو وگفتن نتوانم
شفیعی کد کنی
بر جگر داغی ز عشق لالهرویی یافتمای نگاهت خنده مهتاب ها
بر پرند رنگ رنگ خواب ها
ای صفای جاودان هرچه هست:
باغ ها، گل ها، سحر ها، آب ها
ای نگاهت جاودان افروخته
شمع ها ، خورشیدها ، مهتاب ها
ای طلوع بی زوال آرزو
در صفای روشنی محراب ها
ناز نوشینی تو و دیدار توست
خنده مهتاب در مرداب ها
در خرام نازنینت جلوه کرد
رقص ماهی ها و پیچ و تاب ها
شفیعی کدکنی☆