«یک بار وقتی قدم میزدیم، خودش را در میان علفهای قدکشیده انداخت و وانمود کرد که مرده است. من هشتساله بودم. وحشت کردم؛ انگار آسمان میان چمنها سقوط کرد. چشمهایم را بستم تا نبینم که آسمان من را هم میبلعد. مادر از جایش پرید، تکانم داد و گفت: پس دوستم داری. ببین، هنوز زندهام.»
اردوگاه عذاب /هرتا میلر