برخلاف سابقش که زنی پرشور و سرزنده بهنظر میآمد، کاملاً تسلیم مینمود. چشم از من برنمیداشت میخواست با او حرف بزنم. میخواست ساکت شوم. دائم به من لبخند میزد. میخواست دوباره ببیندم و من دست و پایم را گم کرده بودم و دودل بودم که سیگار بکشم یا نه، بازویش را بگیرم یا نه.
-صفحه ۱۵۰-