«یلدا» یعنی یک دوستت دارم طولانی از لب‌هایی که یک سال سکوت کرده بودند.

چالش دفتر چهارم | تیرگان

  • نویسنده موضوع MAHSHID SHAKIBAEI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 5
  • بازدیدها 220
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

MAHSHID SHAKIBAEI

مدیر بازنشسته
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,412
پسندها
27,201
امتیازها
47,073
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #1
به نام خدا
درود.

IMG_20240712_223719_729.jpg
در برخی از آثار تاریخی عصر اسلامی مناسبت جشن تیرگان به تیراندازی و کمان کشیدن آرش کمانگیر و پرتاب تیر از فراز البرز توسط او نسبت داده شده‌است. همچنین جشن تیرگان به گزارش ابوریحان بیرونی در آثارالباقیه، روز بزرگداشت جایگاه و جاور نویسندگان در ایران باستان بوده‌است.

خب کاری که از شما می‌خوایم اینه که بخاطر اینکه روز بزرگداشت نویسندگان ایران باستان هم‌‌ هست، شما درمورد احساستون نسبت به نوشتن و نویسندگی متنی ادبی برای ما بنویسید.

تیرگان‌تون مبارک:light-blue-heart:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

dark dreamer

رفیق جدید انجمن
سطح
3
 
ارسالی‌ها
64
پسندها
263
امتیازها
1,023
مدال‌ها
4
  • #2
از نوشتن بیزار بود قلم و کاغذ بدترین دشمنش بودند.

دستخط بدش، آتش نفرتش را از نوشتن شعله‌ور تر از قبل می‌کرد.

سالها گذشت، با دیدن دوستش درحال نوشتن است، جرقه‌ای به ذهنش خورد.

او همان آدم بود آدمی که نوشتن دشمنش بود. اما این بار نوشتنش تفاوت داشت، منبع نوشتنش ذهن فرد دیگری بود، منبع کلمات این‌بار قلب خودش بود.

اندوهی که روی قلبش سنگینی می‌کرد را به شکل کلمه در می‌آورد و داخل کاغذ می‌نوشت و از قلبش خارج می‌کرد.

از ساکنان زیر دریا از قصرنشینان آسمان از مردمان زیر زمینی می‌نوشت.

طولی نکشید که قلمش تبدیل به در جادویی شد که کاغذ را تبدیل به دری به عالمی دیگر می‌کرد و او را برای مدتی از این عالم خسته کننده و تکراری می‌ربود



توی دفتر آزاد نویسیم نوشتم همش برا دوسال پیشه الان تنها کلمه‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : dark dreamer

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
485
پسندها
3,076
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • #3
اگر بگویم نویسندگی و نوشتن چون اکسیژن برایم واجب است؛ حرفی را بر زبان می‌آورم که خیلی‌ها بر لب آورده‌اند. چطور است بگویم برایم بسی بسی دوست داشتنی است؟ اصل مطلب را می‌رساند؟ نمی‌دانم.
بگویم از او تغذیه می‌کنم؟ نظرت چیست؟
خلاصه کنم برایت؛ نویسندگی جان؛ به من جان می‌بخشد. نویسندگی؛ مرا زندگی می‌دهد. روحم با آن جلا میابد. دوری از آن عذاب است. به زبان ساده؛ عاشقش هستم!
این‌ها نیز تکراری‌اند نه؟
بگذریم... اصل مطلب را رسانده‌ام گمانم!
 
امضا : melin f

Fateme Amade

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
16
 
ارسالی‌ها
2,829
پسندها
7,666
امتیازها
30,973
مدال‌ها
27
  • مدیر
  • #4
نمیدونم ابتدایش از کجا اوج میگیرد. شوق نوشتن و دمیده شدن روح در جوهر یا عادت کردن دست بر زندانی قلم؟
اما می‌دانم این کلمات هنر انگشتانم نیست. روحم قلم به دست گرفته و هر آنچه رویش خط انداخته را بر برگی از کاغذ سوق می‌دهد و رو به روح‌های دیگری می تاباند‌.
تفکر از کجا سرچشمه گرفت؟ تاریخ را چه کسی فراموش نکرد؟ دستان به خون نشسته را که بر کاغذی تمیز جوهر زد؟ وصف شوق و درد عشق، لیلی‌ها و مجنون‌ها، از شاهان بزرگ پارسی تا بیت‌های عارفانه‌. این همه عشق را کدام دوات خطاطی می‌کند؟
درون‌مایه‌ی اندیشه‌ای تابان، پیچک‌وار پیوسته بر قلمی برای نمایان. زنده باد تا هنگامه‌ی رستاخیر این جوهر فرتاش.

"فاطمه آماده"
 
امضا : Fateme Amade

~Deku

کاربر فعال بخش
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,870
پسندها
20,880
امتیازها
44,573
مدال‌ها
20
  • #5
اگر زمانی با وقت تمامً آزاد، حال روحی کاملاً خوب و کاغذ و قلمی تر و تمیز آماده نوشتن شوی و در نهایت صفحه خالی بماند، تعجب نکن. خلاقیت چشمه ایست که از میان سنگ‌های سخت راهش را به بالا باز می‌کند. اگر سرت شلوغ، ذهنت درگیر و کاغذت جای کمی داشت، آن لحظه بدون شک فکرت با نوشتن در آن کاغذ آرام می‌گیرد و روحت به نوشته‌هایت سرایت می‌کند، همان موقع است که می‌توانی چیز زیبایی بنویسی.
حس نوشتن در همین خلاصه شدنی‌ست. ظاهر زیبایی ندارد، اما لذتی درونش نهفته که تا ننویسی کشفش نمی‌کنی.
- هر چیزی که طلا باشد برق نمی‌زند؛ همه کسانی که سرگردان هستند گم نشده‌اند؛ چیزهای قدیمی که نیرومند باشند از ریخت نمی‌افتند؛ یخبندان به ریشه‌های عمیق نمی‌رسد_سخنی از جی.آر.آر تالکین
 
امضا : ~Deku

خاکستر

نو ورود
سطح
4
 
ارسالی‌ها
30
پسندها
106
امتیازها
490
مدال‌ها
3
  • #6
معشوق جانِ پنهانی، حالا که تا اینجا آمده‌ایم، دستِ هم را گرفتیم تا رد شویم، هم را کول کردیم تا برسیم، هم را بوسیدیم تا دلگرم شویم، با احساس همدیگر را نگاه کردیم تا بس نکنیم، حالا که این‌همه راه آمده‌ایم، روزِ آشنایی‌مان را یادت هست؟ یادت هست تو را دیدم، اما نگاهت نکردم. یادت هست سرم را ناامید پایین انداختم و برای توی غریبه تعریف کردم که:
-می‌خواهم لبخند ببینم، لبخندی از تهِ دل، بانمک و دلگرم‌کننده؛ اما، کسی دور و برم لبخند نمی‌زند.
تو زدی به شانه‌ام. لبخند نمی‌زدی.
گفتی:
-من خواهم زد؛ راضی‌ام کن.
گفتم:
-لبخند زیباست. لطفا، لبخند بزن!
گفتی:
-من نمی‌دانم زیبا چیست.
-زیبا روشن است. وقتی لبخند بزنی، گوشه‌ی لبانت می‌نشیند و پا روی پا می‌اندازد. چشمانِ باریک‌شده و چین‌خورده، همیشه دوستی‌اش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا