چالش دفتر چهارم | تیرگان

  • نویسنده موضوع MAHSHID SHAKIBAEI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 5
  • بازدیدها 202
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

MAHSHID SHAKIBAEI

مدیر بازنشسته‌ی ادبیات
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
9/7/20
ارسالی‌ها
1,412
پسندها
27,148
امتیازها
47,073
مدال‌ها
26
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
به نام خدا
درود.

IMG_20240712_223719_729.jpg
در برخی از آثار تاریخی عصر اسلامی مناسبت جشن تیرگان به تیراندازی و کمان کشیدن آرش کمانگیر و پرتاب تیر از فراز البرز توسط او نسبت داده شده‌است. همچنین جشن تیرگان به گزارش ابوریحان بیرونی در آثارالباقیه، روز بزرگداشت جایگاه و جاور نویسندگان در ایران باستان بوده‌است.

خب کاری که از شما می‌خوایم اینه که بخاطر اینکه روز بزرگداشت نویسندگان ایران باستان هم‌‌ هست، شما درمورد احساستون نسبت به نوشتن و نویسندگی متنی ادبی برای ما بنویسید.

تیرگان‌تون مبارک:light-blue-heart:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

dark dreamer

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/4/24
ارسالی‌ها
52
پسندها
208
امتیازها
1,023
مدال‌ها
4
سطح
3
 
  • #2
از نوشتن بیزار بود قلم و کاغذ بدترین دشمنش بودند.

دستخط بدش، آتش نفرتش را از نوشتن شعله‌ور تر از قبل می‌کرد.

سالها گذشت، با دیدن دوستش درحال نوشتن است، جرقه‌ای به ذهنش خورد.

او همان آدم بود آدمی که نوشتن دشمنش بود. اما این بار نوشتنش تفاوت داشت، منبع نوشتنش ذهن فرد دیگری بود، منبع کلمات این‌بار قلب خودش بود.

اندوهی که روی قلبش سنگینی می‌کرد را به شکل کلمه در می‌آورد و داخل کاغذ می‌نوشت و از قلبش خارج می‌کرد.

از ساکنان زیر دریا از قصرنشینان آسمان از مردمان زیر زمینی می‌نوشت.

طولی نکشید که قلمش تبدیل به در جادویی شد که کاغذ را تبدیل به دری به عالمی دیگر می‌کرد و او را برای مدتی از این عالم خسته کننده و تکراری می‌ربود



توی دفتر آزاد نویسیم نوشتم همش برا دوسال پیشه الان تنها کلمه‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : dark dreamer

melin f

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/4/23
ارسالی‌ها
468
پسندها
2,833
امتیازها
14,383
مدال‌ها
15
سطح
13
 
  • #3
اگر بگویم نویسندگی و نوشتن چون اکسیژن برایم واجب است؛ حرفی را بر زبان می‌آورم که خیلی‌ها بر لب آورده‌اند. چطور است بگویم برایم بسی بسی دوست داشتنی است؟ اصل مطلب را می‌رساند؟ نمی‌دانم.
بگویم از او تغذیه می‌کنم؟ نظرت چیست؟
خلاصه کنم برایت؛ نویسندگی جان؛ به من جان می‌بخشد. نویسندگی؛ مرا زندگی می‌دهد. روحم با آن جلا میابد. دوری از آن عذاب است. به زبان ساده؛ عاشقش هستم!
این‌ها نیز تکراری‌اند نه؟
بگذریم... اصل مطلب را رسانده‌ام گمانم!
 

Fateme Amade

سرپرست فرهنگ و هنر + نویسنده افتخاری
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
18/4/21
ارسالی‌ها
2,560
پسندها
7,352
امتیازها
30,973
مدال‌ها
27
سطح
16
 
  • مدیر
  • #4
نمیدونم ابتدایش از کجا اوج میگیرد. شوق نوشتن و دمیده شدن روح در جوهر یا عادت کردن دست بر زندانی قلم؟
اما می‌دانم این کلمات هنر انگشتانم نیست. روحم قلم به دست گرفته و هر آنچه رویش خط انداخته را بر برگی از کاغذ سوق می‌دهد و رو به روح‌های دیگری می تاباند‌.
تفکر از کجا سرچشمه گرفت؟ تاریخ را چه کسی فراموش نکرد؟ دستان به خون نشسته را که بر کاغذی تمیز جوهر زد؟ وصف شوق و درد عشق، لیلی‌ها و مجنون‌ها، از شاهان بزرگ پارسی تا بیت‌های عارفانه‌. این همه عشق را کدام دوات خطاطی می‌کند؟
درون‌مایه‌ی اندیشه‌ای تابان، پیچک‌وار پیوسته بر قلمی برای نمایان. زنده باد تا هنگامه‌ی رستاخیر این جوهر فرتاش.

"فاطمه آماده"
 
امضا : Fateme Amade

~Deku

کاربر فعال عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
1,783
پسندها
20,404
امتیازها
43,073
مدال‌ها
20
سطح
29
 
  • #5
اگر زمانی با وقت تمامً آزاد، حال روحی کاملاً خوب و کاغذ و قلمی تر و تمیز آماده نوشتن شوی و در نهایت صفحه خالی بماند، تعجب نکن. خلاقیت چشمه ایست که از میان سنگ‌های سخت راهش را به بالا باز می‌کند. اگر سرت شلوغ، ذهنت درگیر و کاغذت جای کمی داشت، آن لحظه بدون شک فکرت با نوشتن در آن کاغذ آرام می‌گیرد و روحت به نوشته‌هایت سرایت می‌کند، همان موقع است که می‌توانی چیز زیبایی بنویسی.
حس نوشتن در همین خلاصه شدنی‌ست. ظاهر زیبایی ندارد، اما لذتی درونش نهفته که تا ننویسی کشفش نمی‌کنی.
- هر چیزی که طلا باشد برق نمی‌زند؛ همه کسانی که سرگردان هستند گم نشده‌اند؛ چیزهای قدیمی که نیرومند باشند از ریخت نمی‌افتند؛ یخبندان به ریشه‌های عمیق نمی‌رسد_سخنی از جی.آر.آر تالکین
 
امضا : ~Deku

خاکستر

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
2/3/21
ارسالی‌ها
30
پسندها
106
امتیازها
490
مدال‌ها
3
سطح
4
 
  • #6
معشوق جانِ پنهانی، حالا که تا اینجا آمده‌ایم، دستِ هم را گرفتیم تا رد شویم، هم را کول کردیم تا برسیم، هم را بوسیدیم تا دلگرم شویم، با احساس همدیگر را نگاه کردیم تا بس نکنیم، حالا که این‌همه راه آمده‌ایم، روزِ آشنایی‌مان را یادت هست؟ یادت هست تو را دیدم، اما نگاهت نکردم. یادت هست سرم را ناامید پایین انداختم و برای توی غریبه تعریف کردم که:
-می‌خواهم لبخند ببینم، لبخندی از تهِ دل، بانمک و دلگرم‌کننده؛ اما، کسی دور و برم لبخند نمی‌زند.
تو زدی به شانه‌ام. لبخند نمی‌زدی.
گفتی:
-من خواهم زد؛ راضی‌ام کن.
گفتم:
-لبخند زیباست. لطفا، لبخند بزن!
گفتی:
-من نمی‌دانم زیبا چیست.
-زیبا روشن است. وقتی لبخند بزنی، گوشه‌ی لبانت می‌نشیند و پا روی پا می‌اندازد. چشمانِ باریک‌شده و چین‌خورده، همیشه دوستی‌اش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا