• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان رفیق فابریک | فاطمه بهار کاربر انجمن یک رمان

فاطمه بهار

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
26/4/24
ارسالی‌ها
25
پسندها
70
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
بالأخره مشکل ترافیک حل شد و راه افتادم و بیست دقیقه بعد رسیدم. پیاده شدم، در حیاط رو باز کردم و ماشین رو بردم داخل. خسته و کوفته خودم رو رسوندم به مبل جلوی تلویزیون و روش لَم دادم. چند دقیقه بعد گوشی‌ام رو روشن کردم و پیام کارن رو دیدم که گفته بود "نگرانتم".
پوزخندی زدم و براش نوشتم "بی‌خود، مگه من نامزدتم که نگرانمی؟" گوشی رو روی میز گذاشتم و همونجا روی مبل خوابم برد.
با درد عجیبی که توی قفسه‌ی سینه‌ام احساس می‌کردم و علی‌رغم میل باطنی‌ام، از خواب بیدار شدم. تا به حال همچین دردی رو تجربه نکرده بودم و اصلاً نمی‌دونستم دلیلش چی می‌تونه باشه. می‌خواستم از جام بلند شم ولی با هر تکونی که می‌خوردم دردش بیشتر می‌شد. ترجیح دادم چند دقیقه بشینم و بهتر که شدم، بلند شم دست و رومو بشورم، شاید کمی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : فاطمه بهار
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

فاطمه بهار

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
26/4/24
ارسالی‌ها
25
پسندها
70
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
خونه‌ی من تقریباً چند تا خیابون با خونه‌ی پدرِ کارن فاصله داشت. ده دقیقه بعد صدای درِ حیاط رو شنیدم اما نای حرکت نداشتم، برای بار هزارم خودم رو بابت سهل انگاری‌ام در تعمیر آیفون لعن و نفرین کردم! آیفون از چند هفته پیش خراب بود. نه صدا به بیرون می‌رفت، نه از بیرون صدایی شنیده می‌شد و نه حتی در رو باز می‌کرد. کلّاً جنبه‌ی دکور داشت! خدا خدا می‌کردم کارن از روی دیوار پایین بپره که خوشبختانه همین‌طور هم شد! چند لحظه بعد با صدای کارن چشم‌هام رو باز کردم تپش قلبم کمتر شده بود ولی همچنان توی سَرم احساس سبُکی می‌کردم و زانوهام سُست بود. چند بار صدام کرد و وقتی جوابی نشنید، به سرعت خودش رو به آشپزخونه رسوند و با لیوان آب‌قند برگشت.
کارن: فِری؟ مُردی یا هنوز زنده‌ای؟
چشم‌هام رو به زور باز کردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : فاطمه بهار
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

فاطمه بهار

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
26/4/24
ارسالی‌ها
25
پسندها
70
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
نگاهم همچنان دکتر رو تعقیب می‌کرد که کارن وارد اتاق شد و شروع به حرف زدن کرد:
- نصفِ جونم کردی بچه، داشتم می‌مُردم وقتی تو اون حال دیدمت.
- من خواب بودم؟
کارن: آره، بهت آرامبخش زدن. گفتن از فشارِ کاری به این روز افتادی. ضعف هم داشتی ظاهراً... چیکار کردی با خودت؟ ببین یه روز بالا سرت نبودما!
فکر کردم تَوَهُّم زدم ولی چیزی که می‌دیدم توهّم نبود. کسی که کنار تختم نشسته بود کارن نبود. در واقع بدنش بدنِ کارن بود اما سرش بزرگ‌تر و وحشتناک‌تر از سرِ آدمیزاد بود. کلّه‌ای بزرگ با موهای قرمزِ به هم ریخته و چهره‌ی خشن! گوش‌هایی شبیه گوشِ خرگوش. کلّه‌اش رو نزدیک صورتم آورد و شروع کرد به حرف زدن. با دیدن دندون‌های تیز و وحشتناکش، فریادم تو کلّ فضای اتاق پیچید. ناخواسته دست‌هام رو جلوی صورتم گرفتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : فاطمه بهار
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

فاطمه بهار

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
26/4/24
ارسالی‌ها
25
پسندها
70
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
راست می‌گفت، از صبح توی دفتر حتی یه چایی هم نخورده بودم. بعد از کار هم از خستگی خوابم برده بود و دیگه فرصت نشده بود چیزی بخورم. حالا می‌فهمم چرا با آب‌قندی که کارن برام درست کرد، حالم بهتر شد.
- پس تپش قلبم چی؟ حس سبُکی توی سَرَم؟ مطمئنی مشکل خاصی ندارم؟
کارن نگاهش رو ازم دزدید.
کارن: خودتولوس نکن بابا، گفت چیزی‌اش نیست دیگه.
داشت موضوع مهمی رو از من پنهون می‌کرد، اما به روش نیاوردم.
تازه از خواب بیدار شده بودم، نگاهی به ساعت روی میز انداختم، هشتِ صبح بود و کارن توی آشپزخونه مشغول آماده کردن صبحونه. بوی املتی که داشت درست می‌کرد کلّ خونه رو برداشته بود. بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. وارد آشپزخونه که شدم با دیدن کارن که پیشبند بسته و پای گاز وای‌ساده بود، حسابی خنده‌ام گرفت. جلو رفتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : فاطمه بهار

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا