• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Nargess128
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 24
  • بازدیدها 960
  • کاربران تگ شده هیچ

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
7
 
ارسالی‌ها
392
پسندها
905
امتیازها
5,563
مدال‌ها
8
محل سکونت
. ۱۶ .مشهد
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
نام رمان :
تَلازُم
نام نویسنده:
سیده نرگس مرادی خانقاه
ژانر رمان:
#عاشقانه #اجتماعی #درام
کد رمان: 5692
ناظر: Abra_. Abra_.
خلاصه:
عشق، چه ساده و بی‌رحمانه در قلبش جای گرفت! مهنا، دختر قصه‌ ما، روزگاری گمان می‌کرد که عشق چیزی بیهوده و گذراست، اما اکنون پنج سال است که درگیر آن شده و نمی‌تواند از آن رهایی یابد. او خود را در کنار پسرعمویی تصور می‌کند که پانزده سال از او بزرگ‌تر است و در این میان، اشک‌هایش برای رویایی می‌ریزد که هرگز به حقیقت نخواهد پیوست. با مواجهه با حوادثی که همچون گردباد به جانش می‌افتند، او در تلاش است تا با این احساسات و چالش‌ها دست و پنجه نرم کند.

تَلازُم:به معنی وابسته به هم بودن.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nargess128

Mers~

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
35
 
ارسالی‌ها
2,692
پسندها
34,722
امتیازها
66,873
مدال‌ها
37
  • مدیر
  • #2
تایید رمان.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mers~

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
7
 
ارسالی‌ها
392
پسندها
905
امتیازها
5,563
مدال‌ها
8
محل سکونت
. ۱۶ .مشهد
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #3
مقدمه:
به تنهایی‌ات سرک می‌کشم
سطری ناخوانده را
با خیالت می‌نویسم
راهی نمانده...
تا به تصویرهای گمشده‌ات برگردم
تنها بوی بهار است
که دست‌های مرا
به کشف حس تو برمی‌گرداند
چقدر برایت دوست داشتن‌
راه می‌روم و
کوچه تمام نمی‌شود!

(فصل اول)
دستانش را زیر چانه‌اش گذاشته بود و داشت از پنجره کافه، خیابان‌ها را نگاه می‌کرد که صدای کشیدن پایه صندلی را شنید.
به کسی که این‌ کار را انجام داده بود، خیره شد.
شیما بود، دوست هم دانشگاهی و همکارش... کسی که برای مهنا خواهر بود... .
شیما با لبخند می‌گوید:
- حقاً که واقعا یه دکتری مهنا.
لبخند تبسمی برایش زد:
- دلم می‌خواد زودتر ببینمش شیما.
شیما کلافه شده بود؛ چرا که هروز حرف شهاب را پیش و رویش قرار می‌داد.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nargess128

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
7
 
ارسالی‌ها
392
پسندها
905
امتیازها
5,563
مدال‌ها
8
محل سکونت
. ۱۶ .مشهد
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #4
لبخندی از تهِ‌دل زد و مادرش را از پشت سرش در آغوش گرفت.
مادرش شوکه شد؛ برگشت به طرف کسی که او را بغل کرده است.
مهنا را دید که با لبخند او را بغل کرده است و چشمانش هم بسته است.
پلکی زد و با لبخند تبسمش گفت:
- تویی مادر؟
از خوشحالی وصف‌ناپذیر گفت:
- آره مامان منم.
از بغل مادرش دل کَند و با ابروهایش به قیمه‌ای که در حال پختن بود، اشاره کرد:
- امشب مهمون کیه که زینب خانم در حال درست کردن اون غذای خوشمزه‌اس؟
مادرش با ذوق وصف‌ناشدنی گفت:
- زن‌عمو حسن‌ت و پسرش شهاب. نمی‌دونم چرا عموت نمیاد؟
با آوردن اسم شهاب، دلتنگش شد.
با غمی فراوان، نگاهش به قیمه بادمجان‌هایی افتاد که در حال قل زدن بودند.
با یک باشه، به طرف اتاقش حرکت کرد و لباس‌هایش را از تنش خارج کرد.
بغض سد راه گلویش شده بود و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nargess128

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
7
 
ارسالی‌ها
392
پسندها
905
امتیازها
5,563
مدال‌ها
8
محل سکونت
. ۱۶ .مشهد
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #5
گوشی‌اش را از جیب مانتوی سفیدش خارج نمود و به خواهربزرگش تماس گرفت.
با دو بوق برداشت:
- الو سلام مهنا خوبی؟
لبخندی از تهِ‌دل زد:
- سلام بر مهسا کماندو.
می‌دانست مهسا از این حرف‌ متنفر است؛ اما نمی‌توانست جلوی شیطنتش را بگیرد.
چند لحظه صدایی از مهسا خارج نشد.
مهنا گوشی را وصل کرد و گفت:
- الو مُردی؟
مهسا یهو مانند کوه آتش‌فشان فوران کرد:
- مرگ مُردی، درد مُردی. الهی سر قبرت رو بشورم؛چرا اون‌قدر شیطنت می‌کنی؟
مهنا خنده سرسری زد:
- اگر تونستی بیا بشور. دیگه این بنده به شیطنت علاقه داره؛ چی‌کار کنم؟
مهسا با حرص، بحث را عوض کرد:
- بیشعوری دیگه؛ حالا چی‌کار داشتی منو؟
مهنا جدی شد:
- می‌خواستم بگم که پس‌فردا ماه محرمِ، بیای خونه پدربزرگ؛ چون‌که اول ماه محرم پدربزرگ دیگِ شله‌زرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nargess128

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
7
 
ارسالی‌ها
392
پسندها
905
امتیازها
5,563
مدال‌ها
8
محل سکونت
. ۱۶ .مشهد
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #6
همان‌طور که می‌آمد، یهو کسی سد راهش شد.
ایستاد. روبه‌رویش قرار گرفته بود. دستش را فرو در صورت مهنا کرد. با نفرت به مهنا زل زد.
- چرا دست از سر شهاب بر‌نمی‌داری؟
با چشمانی گُنگ و سری که بر اثر کنجکاوی کج شده بود، نگاهش کرد.
- منظورت چیه؟ سانیا تو چی می‌خوای به من بگی؟
دست مهنا را کشید و او را به جایی خلوت برد.
با حرص گفت:
- خفه‌شو! من عاشق شهابم.
انگشت اشاره‌اش را جلوی مهنا قرار داد:
- فقط ببینم دور و ور شهاب بپلکی،‌من می‌دونم با تو... گرفتی؟
مسخره به نظر می‌آمد، حالا یکی عاشق شهاب شده
بود و این عذابی که در دلش رخنه کرده بود؛ ولی الان برایش مهم نبود کی عاشق شهاب شده است...
اخمی در پیشانی‌اش جا خوش می‌کند:
- این‌که تو عاشق پسرعموم باشی برام مهم نیست. من عاشق شهابم؛ چون که خیلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nargess128

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
7
 
ارسالی‌ها
392
پسندها
905
امتیازها
5,563
مدال‌ها
8
محل سکونت
. ۱۶ .مشهد
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #7
به کسی که این‌کار را کرده بود، خیره شد. سانیا بود. کسی که دشمن خونی‌اش بود. با پوزخند به شیما گفت:
- رفیقت خیلی حواسش به خودش باشه؛ وگرنه بلایی سرش می‌یارم که مرغای آسمون به حالش گریه کنن.
و از قصد تنه‌ای به شانه‌ی شیما زد و رفت...
از عصبانیت نفس‌نفس می‌زد. زیرلب غرید:
- غلط می‌کنه دختره‌ی زپرشک و زشت.
رفتن شیما باعث شد که مهنا دوباره شروع به گریه بُکند. چادرش را از جالباسی برداشت و آن را بر سرش نهاد. کیفش را برداشت و از اتاقش بیرون رفت.
***
روبه‌روی شهاب نشسته بود و داشت به آن فکر می‌کرد که چگونه با او حرف بزند. امروز روزی بود که پدبزرگش دیگِ شله‌زرد داشت و شهاب داشت با گوشی‌اش چت می‌کرد. همه داخل عمارت بودند و فقط او و شهاب تنها در خانه عمارت بودند. بلند شد و به طرف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nargess128

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
7
 
ارسالی‌ها
392
پسندها
905
امتیازها
5,563
مدال‌ها
8
محل سکونت
. ۱۶ .مشهد
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #8
چگونه آن را به شهاب بدهد در حالی نگاه خیره شهاب را روی خودش حس می‌کرد.
به خودش نهیب زد که:
- مهنا حضورشو بیخیال شو. انگار که اینجا حضور نداره.
بعد لبخندی زد تا از عقلش پیروی کند.
برگشت و لیوان آب را به دست شهاب داد.
- بفرمایید پسرعمو.
شهاب لیوان را گرفت و آب را سر کشید و از مهنا تشکر کرد.
مهنا می‌خواست گوشی‌اش را بردارد که شهاب دستش روی اُپن کنار گوشی‌اش گذاشته است.دستش یک‌هو لرزید.شهاب چهره‌اش را با تعجب برانگیخت.
مهنا گوشی را که برداشت،لبخند سرسری زد و از خانه عمارت خارج شد.
مهسا دم‌در منتظرش بود.با دیدن مهنا،با حرص مُشتی حواله بازوانش کرد و گفت:
- یک ساعت اون تو چی‌کار می‌کنی احمق؟!
سرش را پایین انداخت و با غم بزرگ گفت:
- هیچی.بریم.
مهسا بیخیال حرفش شد و با ذوق وصف‌ناپذیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nargess128

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
7
 
ارسالی‌ها
392
پسندها
905
امتیازها
5,563
مدال‌ها
8
محل سکونت
. ۱۶ .مشهد
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #9
این وسط خودش بود که تنها در میدان بود.در دلش پوزخندی زد و نگاهش را از جمعیت بزرگ پدری‌اش گرفت. یهو گوشی‌اش زنگ خورد. بی‌اهمیت از کسی که زنگ زده بود، روی آیکون سبز دست کشید و جواب داد:
- بله؟
صدای دختری که آن‌هم نازک بود، باعث شد اخمی از کنجکاوی کرد:
- شما مهنا افروزی هستید؟
با صدای تعجب و کنجکاوش می‌گوید:
- بله خودم هستم. شما؟
دخترک کمی تته‌پته افتاد؛ اما گفت:
- من... من... نامزد پسرعموتون هستم.
شوکه، چشمانش گشاد می‌شود و به شهابی که در حال هم‌زدن شله‌زرد بود، نگاه کرد.
بغض کرد و یک قطره اشک از چشمانش کنار گونه‌اش سُر خورد. امکان نداشت چنان اتفاقی برایش بی‌افتد. تنفری در دلش ایجاد شد. این پسر آخرش کارش را کرد. ایجاد تنفری که باعث و بانی‌اش خودش بود، باعث شد مهنا، از او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nargess128

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
7
 
ارسالی‌ها
392
پسندها
905
امتیازها
5,563
مدال‌ها
8
محل سکونت
. ۱۶ .مشهد
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #10
اشک‌هایش را پاک کرد و عصبی تمام وسایل میزش را بهم ریخت.
- خدا لعنتت کنه شهاب. چرا نامزدیتو مخفی کردی از خانواده‌ات.
فریاد زد:
- چرا؟
صدای باز شدن کلید خانه و بعد صدای مادرش که با عصبی و طعنه که می‌گفت:
- سهیلا خجالت نمی‌کشه جلوی ما دختره رو آورده و میگه این نامزد شهابه. انگار ما غریبه بودیم که نگفته اینا دو روزِ صیغه شدن.
نوچ‌نوچ مادرش به راه شد و دیگر صدایی از او خارج نشد.
مهنا با چشمان اشکی، خودش را در آینه‌ای دید.
چشمانش را محکم بست و یک‌هو قیچی را از کشوی پایین میزش برداشت و خواست موهایش را قیچی کند که در باز شدن همانا و قیافه مهسا همانا... .
با تعجب نگاهش کرد و زد روی گونه‌اش.
- خاک تو سرت مهنا... چرا موهاتو می‌خواستی کوتاه کنی؟
بی‌اهمیت از حرفش خواست دسته قیچی را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nargess128

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا