متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان شقه لیل می‌آید | نگین اربابی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Anis_a
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 5
  • بازدیدها 119
  • کاربران تگ شده هیچ

Anis_a

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
6
پسندها
25
امتیازها
3
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
شقه لیل می‌آید
نام نویسنده:
نگین اربابی
ژانر رمان:
#عاشقانه #جنایی
کد رمان: 5725
ناظر: ♕萨纳兹♕ ♕萨纳兹♕

خلاصه:
آنقدرها هم آسان نبود آن تحقیرهای خانواده و پناه بردنم به آن جنگل؛ اما می‌دانستم روزی میرسد که انتقام میگیرم از آن‌هایی که مثلا خونواده‌ام بودند.
سخت بود که اسیر یه موجود عجیب باشم و کاری از دستم برنیاید اما نمی‌دانم سرنوشت برایم چه رقم زده که حس‌هایم به او روز به روز تغییر پیدا میکند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

AROHI

شاعر انجمن
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,920
پسندها
22,882
امتیازها
44,573
مدال‌ها
24
سن
21
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : AROHI
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Tavan

Anis_a

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
6
پسندها
25
امتیازها
3
  • نویسنده موضوع
  • #3
دیدار به دل فروخت، نفروخت گران
بوسه به روان فروشد و هست ارزان

آری، که چو آن ماه بود بازرگان
دیدار به دل فروشد و بوسه به جان

رودکی

چشم‌هایش را به درخت‌های برافروخته دوخت.
درخت‌هایی سر به فلک کشیده و بزرگ. درخت‌هایی که از بزرگی‌شان؛ معلوم بود درخت‌هایی با سن بالا هستند.
به دخترک زیباروی کنارش چشم دوخت.
قطعا می‌توانست در کنار فیلم‌برداری‌اش از دخترک کنارش هم ابرازعلاقه کند.
از فکر بر آن که روبه‌روی دخترک زیبای موردعلاقه‌ش زانو بزند و حلقه طلایی رنگی که بر روی آن تک نگین زیبایی ظاهر بود را بر لای انگشت‌های ظریف و سفیدش کند لبخند بر لبش نشست!
لیلا در کنار شعیب ایستاد و ارام لب زد:
- شعیب به نظرت کار درستی کردیم که تنها اومدیم این‌جا؟
شعیب از ترس دخترک تک خنده‌ای کرد و گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Anis_a

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
6
پسندها
25
امتیازها
3
  • نویسنده موضوع
  • #4
پاهای سفید آن دختر بدون کفش زخمی بود.
شعیب زبان باز کرد و گفت:
- تو کی هستی؟
چشم‌های آبی رنگ دخترک پر از اشک شد، لب‌های صورتی رنگش به لرزش در آمدند!
موهای بلندش را که روی شانه‌اش بود را پشت سرش راند و گفت:
- اومدن به این جنگل واقعا کار اشتباهی بود! لطفا تا اون نفهمیده از این‌جا برید تا سرنوشتتون مثل من نشه.
لیلا که وقتی فهمید هیچ صدمه‌ای از آن دخترک معصوم به او نمی‌رسد لب زد:
- پس تو هم با ما بیا!
دخترک لبخند محوی زد و گفت:
- من هیچ‌وقت نمیتونم از این‌جا بیرون بشم؛ ولی شما هنوز شانس دارید برید!
لیلا خواست چیزی بگوید که ناگهان حس کرد طنابی دور گلویش پیچید، و به بالا کشیده شد!‌

چشم‌های باز آن دو جوان که حالا چیزی جز جنازه نبود؛ روی صورت آن دخترک زیبا و معصوم که حالا روی زانو افتاده بود و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Anis_a

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
6
پسندها
25
امتیازها
3
  • نویسنده موضوع
  • #5
اردلان برادر بزر‌گترش از جایش برخیست؛ با آرامشی که معمولا ارامش قبل از طوفان بود به سمت گلار گریان رفت و بازویش را گرفت و از زمین او را بلند کرد!
رو به مادرش گفت:
- تنبیه این باشه برای من!
ارمان ترسیده گفت:
- می‌خوای چی‌کار کنی؟
گلار عزیزکرده ارمین بود؛ و ارمان نمی‌خواست حتی یک خراش بر روی او بی‌افتد؛ نه تنها عزیزکرده ارمین بلکه عزیزکرده کل خوانواده تهرانی بود!
تک نوه دختری حاج علی بود!
و اگه اون می‌فهمید این‌ خوانواده چه افکار پلیدی برای گلار معصوم دارند قطعا دعوای بزرگی بر پا خواهد شد!
حاج علی از چشم‌هایش بیشتر مراقب آن دختر بود؛ حتی یک بار در کودکی وقتی گلار خراب‌کاری می‌کرد مادرش به قصد تنبیه به دخترش نزدیک می‌شد ولی حاج علی با اقتدار محکم لب می‌زد:
- اگه یک تار موی او اسیب ببینید کل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Anis_a

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
6
پسندها
25
امتیازها
3
  • نویسنده موضوع
  • #6
گلار با همان بچه‌گی‌اش با لحن مظلومی گفت:
- مگه چی کار کردم داداشی؟
اردلان ناگهان چنان فریادی زد که دخترک روی زمین خشک، نشست و خودش را در بغل گرفت:
- به من نگو داداشی عوضیی!
یک لحظه چشم‌های اردلان از این حال دخترک که بی پناه روی زمین نشسته بود و در خود جمع شده بود، پر از نگرانی و دلسوزی شد!
اما با یاد کاری که باید بکند دوباره اخم‌هایش در هم رفت؛ از نشسته بودن گلار استفاده کرد و سوار ماشین مشکی رنگ‌اش شد و با تیکاف‌ی ماشین‌اش را با سرعت به حرکت در اورد و از آن‌جا دور شد.
گلار با شدت از جایش برخیست و چند قدمی را دنبال برادرش رفت و با گریه او را صدا زد.
اما عجیب بود که اردلان صدایش را می‌شنید اما رحم نمی‌کرد به بچه 11 ساله پشت سرش!
مگه گناه آن دختر چه بود که آن را چنین محکوم کرد؟
دخترک از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا