- ارسالیها
- 96
- پسندها
- 641
- امتیازها
- 3,713
- مدالها
- 6
- نویسنده موضوع
- #11
نه! او که همچنان چشمانش بسته؛ اما با حسِ قرار گرفتنِ دستی بر شانهاش که آرام و پژمرده پلک از هم گشود چشمش به کمیل افتاد که قدری رو پایین گرفته، در عوض چشمانش را در حدقه بالا کشانده بود و سعی کرد ولومِ صدایش در حدی باشد که بینِ صوتِ بلندِ موسیقی که پخش میشد یارای رسیدن به گوشهای رادمهر را هم داشته باشد:
- هی پسر من رو ببین! دیوونه کردی خودت رو با این عذاب وجدان، تو اون شب جونِ اون دختر رو نگرفتی و کارِ رسا بود؛ خب؟
و ریز فشاری به شانهی رادمهر داد تا او را آرام کند؛ اما چه فایده؟ رادمهر به مرزِ دیوانگی رسیده بود از تکرارِ مداوم و جنونآمیزِ آن شبِ شوم در سرش. حتی دختری که رسا وادارش کرد جانش را بگیرد هم به کنار، چهار دخترِ دیگر که یکی از آنها هم میخکِ فراری بود را میتوانست فراموش کند؟...
- هی پسر من رو ببین! دیوونه کردی خودت رو با این عذاب وجدان، تو اون شب جونِ اون دختر رو نگرفتی و کارِ رسا بود؛ خب؟
و ریز فشاری به شانهی رادمهر داد تا او را آرام کند؛ اما چه فایده؟ رادمهر به مرزِ دیوانگی رسیده بود از تکرارِ مداوم و جنونآمیزِ آن شبِ شوم در سرش. حتی دختری که رسا وادارش کرد جانش را بگیرد هم به کنار، چهار دخترِ دیگر که یکی از آنها هم میخکِ فراری بود را میتوانست فراموش کند؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش