متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دیلان | رها حمیدی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع رها حمیدی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 7
  • بازدیدها 159
  • کاربران تگ شده هیچ

رها حمیدی

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
46
پسندها
264
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
دیلان
نام نویسنده:
رها حمیدی
ژانر رمان:
اجتماعی، عاشقانه
کد رمان: 5744
ناظر: ❁S.NAJM ❁S.NAJM

می‌گویند برای پروانه شدن، گذشتن از تنگنای پیله‌های در هم تنیده شده‌‌ی زندگی لازم است.
تمام عشق، روزی نیم‌نگاهی بود که بلوار تاریک رسیدن به او را ریسه می‌بست. این روزها که آسمان دیلان پُر از ستاره‌های خاموش است؛ عشق برای بال‌هایی آمیخته با گناه، نیم‌نگاهی است که خسوف را کنایه می‌زند و باد با کینه‌ای از نمی‌دانم‌ها و رفتن‌ها، طاق‌های پنجره را به هم می‌کوبد؛ آری تمام عشق روزی نیم‌نگاهی بود که تمام هستی دخترانه‌ای را نشانه رفته بود!
ابرها را باید گفت نبارند، گویا باران بی‌مهابای چشمانش هم مجابش نمی‌کنند. به راستی که او از خشکسالی قرن‌ها و عاطفه‌ها آمده است!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

AROHI

شاعر انجمن
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,918
پسندها
22,812
امتیازها
44,573
مدال‌ها
24
سن
21
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : AROHI

رها حمیدی

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
46
پسندها
264
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:

عاشق، زمزمه می‌کند، فریاد نمی‌کشد. تسخیر کرده‌ای روح و تنم را و ناگاه دلت دستی به دلم زد و نگاهت ریشه دواند.
لبانت را واسطه کردی روحت را دمیدی در وجودم و من یک آن جان گرفتم؛ آن‌گاه بی‌خبر رفتی و بی‌هوا از من گرفتی ایمان و تنم را... .
روشنایی دل من آن دو سیهِ چالهٔ فضایی‌ات است که تمام من در آن خلاصه می‌شود، و هوای من عطر گیسوانت است که با هربار استشمامش مرا به هوایت می‌برد. آغوشت، وسعت کوچک شدهٔ جهان و دیلان من است و لبانت جنون محض، نگاهت عطش جان است و صدایت آرامشم و تمام من در انحنای گوشهٔ لبت، یا بهتر بگویم، در چال چانه‌ات خلاصه می‌شود.
 

رها حمیدی

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
46
پسندها
264
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #4
«به نام همان خالق کائنات،
که در دست او بوده مرگ و حیات»
***
نگاهش آزرده خاطر بود، دست و دلش به نوشتن نمی‌رفت، کلمات ته نشین شده‌ی ذهنش بی‌مفهوم و کهنه با بی‌طاقتی زیر گوشش فریاد می‌زدند.
پلک به روی هم فشرد و سعی کرد تمام تمرکز درونی‌اش را بیدار کند.
زمزمه آرامش همزمان با حرکت مداد نوک تیز به روی کاغذ بود؛ لب‌هایش را به نرمی حرکت داد و لب زد:
- من نمی‌توانم بنویسم، با تمام بی‌پروا بودنم نمی‌توانم بنویسم، چرا نمی‌توانم بنویسم؟ بندبند دلم برای قلم دست گرفتن و نوشتن پر می‌زند، دلم می‌خواهد از روزهای گذرا و یک‌نواخت بنویسم، می‌خواهم بنویسم تا شاید کمی از آشفته‌بازار ذهنم خلوت و هیاهویش آرام گیرد. من از حرف‌های نگفته لبریزم، پر از حس‌های ابراز نشده، پر از کلمات ننوشته و پر از بغض‌های شکسته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رها حمیدی

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
46
پسندها
264
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #5
عصبی لب‌هایش را به حبس دندان‌های خرگوشی و سفیدش محکوم کرد، نفس عمیقش نشان از حرص و شدت خشم زیادش بود.
- کجایین؟ آدرس بده.
کسی «مهسا» گویان بین مکالمه‌ و پاسخی که منتظرش بود وقفه انداخت و کلافگی و اضطرابش را بیشتر کرد. این دختر آدم بشو نبود که نبود، انگار که بندبند تنش را به همان چند قُلپ زهرماری پیوند زده بودند.
بالآخره بعد از گذشت دقیقه‌ای انتظار همان صدای بسیار نازک دختر غریبه را شنید.
- بیا سر خیابون فرشته نبش کوچه دوم ساختمون دومی، از سر و صدا و شلوغی دَم‌دَر خودت پیدا می‌کنی... رسیدی رنگ بزن یا بیا بالا، طبقه آخر... فقط زود بیا حال نَش‌کِشی ندارم.
پروانه لب به هم فشرد و بدون خداحافظی قطع کرد، مچ چپش را جلوی چشم‌هایش گرفت و با دیدن صفحه دایره‌ای شکل ساعت مچی کوچکش که زمان یک و نیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رها حمیدی

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
46
پسندها
264
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #6
- چی کار می‌کنی احمق؟! ارغوان با توام... یواش برو، یواش برو الان تصادف می‌کنیم... مگه با تو نیستم؟
خنده‌کنان بی‌توجه به داد و بی‌داد بی‌امان پروانه سرعتش را بیش از پیش کرد و با بی‌احتیاطی میدان را دور زد‌.
- فکر کرده با اون لگنش می‌تونه جلوی عروسک من قد علم کنه، چه غلطا!
پروانه چسبیده به در ماشین جیغ کشید و دستش رابه روی قلب مریضش نهاد، ارغوان لحظه‌ای نگاهش را از روبه‌رویش جدا کرد و ناگهان با زیر گرفتن جسمی نحیف و چرخاندن فرمان توسط پروانه و تقلاهای پرتکرارش، مستقیم و پر شتاب به وسط میدان کوبیده شدند.
مات می‌شوند در قابی عبوس، با روبانی سیاه،
فردا به غبار سپرده می‌شوند؟
***
جُستن، یافتن و آن‌گاه به اختیار برگزیدن و از خویشتنِ خویش با رویی پِی‌ افکندن جانی دیگر.
اگر مرگ را از این همه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رها حمیدی

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
46
پسندها
264
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #7
بی‌اختیار و خسته از انتظار، نفس بلندی کشید. چشمانش به دور جماعتی گشت‌زنی می‌کرد که حرف حساب حالی‌شان نبود. چه می‌خواستند مگر؟ شاید خواهان مرگ زنی بودند که دردانه‌اش را به تازگی به خاک سپرده بود.
صدای کوبش عصای طوبی‌خاتون به روی سنگ‌‌فرش جلوی خانه، سرهای جماعت را به طرفش کشاند.
نگاهش را به روی موی سپید و بافته شده‌ی روی پیشانی‌اش چرخ داد و لبخندی پر از اطمینان‌خاطر زد، با تمام وجود به سیاست و حق‌گویی این زن اطمینان داشت.
چین و چروک‌های روی پیشانی‌اش گویی به جذبه‌ی ذاتی‌اش افزوده بود و رگ‌های برجسته و سبز رنگ دستان کوچکش که دور عصا پیچیده بود، همچون گیاهی که تن ظریف و خمیده‌اش را به آغوش کشیده باشد می‌نمود.
- این حرف‌ها چه معنی میده؟ ای جماعت مثلاً همیار! به همین قبله قسم من از جان این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رها حمیدی

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
46
پسندها
264
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #8
بعد از چند دور چرخاندن تسبیح، وقتی که خوب صدای دانه‌های عقیقش را در گوش اهالی فرو کرد؛ صدای بَم و زُمختش را به کار انداخت و گفت:
- طوبی‌خاتون! دِ آخه بزرگوار... تو این دوره و زمانه‌ی بد نام و بی‌نشان، کی میاد دو دستی قلب نوه‌شو تقدیم یه غریبه کنه؟ نکنه از قبل با این دخترک آشنایی داشتین و الان که ما برای دو کلام حرف حساب جمع شدیم به روی خودتان نمیارید؟!
دخترک نگاهش را به دستان حنا زده‌ی پیرزن دوخت، پر قدرت عصای چوبی را در بر گرفته بود و هر لحظه فشار دستش بیشتر نمایان میشد و رنگ پوست سبزه‌اش به سفیدی بدل میشد.
لب به هم فشرد و با سرعت به داخل خانه رفت و در را به روی چشم‌های کنجکاو و خیره‌ی اهالی روستا بست؛ صدای کوبش محکم در خانه، پوزخند را مهمان لب‌های مَش‌رضا و حاج‌مهدی کرد؛ لابد در ذهنشان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا