- تاریخ ثبتنام
- 2/7/22
- ارسالیها
- 710
- پسندها
- 9,810
- امتیازها
- 25,273
- مدالها
- 38
- سن
- 24
سطح
21
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #41
با ورود شخصیت جدید، ناچارا راوی عوض میشه، امیدوارم بتونم طوری بنویسم که باهاش خو بگیرید ♡
- راستش، من تو دنیا از تنها کسی که میترسیدم، بابام بود! اما الآن فهمیدم با ۳۵ سال سن هم میشه از یه دختر بیست ساله ترسید! خواهرت بود، دیگه؟
منظورش لاچین بود! فکر میکرد لاچین از او کوچک ترست؟
خندهی کوتاه دخترک، تیر خلاص به دلش بود. دستی به موهای فِرش کشید و پریشان هم با لبخند به موهایش نگاه میکرد.
خوشبینانه فکر میکرد که شاید همین موها و استایل کلاسیکش دل دخترک را به اینجا کشاندهست.
- بابات؟ مگه چه شکلیه؟
- خدابیامرز کپی خودم بود! اون زمان از سیبیلاش میترسیدم؛ وقتی رفت، دیدم دوست دارم تا آخر عمر، منم اون شکلی باشم!
متاثر، متاسفم آرامی گفت...
- راستش، من تو دنیا از تنها کسی که میترسیدم، بابام بود! اما الآن فهمیدم با ۳۵ سال سن هم میشه از یه دختر بیست ساله ترسید! خواهرت بود، دیگه؟
منظورش لاچین بود! فکر میکرد لاچین از او کوچک ترست؟
خندهی کوتاه دخترک، تیر خلاص به دلش بود. دستی به موهای فِرش کشید و پریشان هم با لبخند به موهایش نگاه میکرد.
خوشبینانه فکر میکرد که شاید همین موها و استایل کلاسیکش دل دخترک را به اینجا کشاندهست.
- بابات؟ مگه چه شکلیه؟
- خدابیامرز کپی خودم بود! اون زمان از سیبیلاش میترسیدم؛ وقتی رفت، دیدم دوست دارم تا آخر عمر، منم اون شکلی باشم!
متاثر، متاسفم آرامی گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.