نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

داستان کوتاه حکایت ازدواج ملانصرالدین

  • نویسنده موضوع Hope
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 0
  • بازدیدها 41
  • کاربران تگ شده هیچ

Hope

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
سطح
32
 
ارسالی‌ها
3,851
پسندها
20,567
امتیازها
53,173
مدال‌ها
45
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید: ملا، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی؟
ملا در جوابش گفت: بله، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم... ‌‌.
دوستش دوباره پرسید: خب، نتیجه‌‌اش چه شد؟
ملا جواب داد: بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم، چون از مغز خالی بود! بعد به شیراز رفتم، دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا، ولی من او را هم نخواستم، چون زیبا نبود…ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همین‌که، خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود، ولی با او هم ازدواج نکردم… .
دوستش کنجاوانه پرسید: دیگر چرا؟
ملا گفت: برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی می‌گشت، که من می‌گشتم!
...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hope

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا