نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

داستان کودک روزی که من به او تبدیل شدم فائزه کاظمی پور کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع کاظمی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 2
  • بازدیدها 69
  • کاربران تگ شده هیچ

کاظمی

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,787
پسندها
6,319
امتیازها
27,173
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان کودک: 81
ناظر: Seta~ Seta~


به نام خالق عشق
نام : روزی که من به او تبدیل شدم
ژانر: #تخیلی #اجتماعی
مناسب سنین: نوجوان
جنسیت برای همه
نویسنده: فائزه کاظمی پور
مقدمه:
همه ما با ترس هایمان متولد می شویم کوچک و بزرگ مهم نیست ترس ها وجود دارند اما بدتر از ترس اینکه یه روز به حقیقت تبدیل بشن و تو ماجرای ترسی بشی که داشتی
 
آخرین ویرایش
امضا : کاظمی

Mobina.yahyazade

مدیر بازنشسته
سطح
12
 
ارسالی‌ها
850
پسندها
3,885
امتیازها
17,773
مدال‌ها
13
  • #2
داستان_کودک.jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ داستان کودک خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ داستان کودک کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان‌کودک به لینک زیر مراجعه فرمایید!
تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی


درصورت پایان یافتن داستان کودک خود در تاپیک زیر اعلام کنید!
تاپیک جامع اعلام پایان تایپ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mobina.yahyazade

کاظمی

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,787
پسندها
6,319
امتیازها
27,173
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #3
به نام خالق هستی .

مثل همیشه صبح پنجشنبه باید به کارهای خانه رسیدگی می کرد زیپ لباس های چرمی به قول خوش ضد خطر را پوشید و ماسک را در حالی که چوب محافظ اش را بر می داشت به صورت زد و از اتاق خارج شد .
بی بی در حالی که عصا زنان به سوی مطبخ می رفت با دیدن او خنده ای کرد و گفت:
_ای دختر اونا بخوان ببرنت با اینا هم می برنت و رفت.
آرتمیس زیپ را با حرص بالاتر کشید و به سمت انباری رفت .
صداهای عجیبی از گوسفند ها و مرغ ها می آمد که لحظه ای ارتیمیس را به شک انداخت او با اینکه از بچگی با نشانه های عجیبی متولد شد که باعث شد محافظ کار باشد هر شب تولدش زیر بالش چیز عجیبی پیدا می کرد که به نوعی به اتفاقات ربط داشت آخرین نشانه پر هفت رنگ پرنده اس بود که به نظر سیمرغ می‌آمد.
با تردید در را باز کرد و سطل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : کاظمی
عقب
بالا