- تاریخ ثبتنام
- 3/6/22
- ارسالیها
- 2,548
- پسندها
- 21,041
- امتیازها
- 48,373
- مدالها
- 43
- سن
- 15
سطح
32
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #1

کم کم روز داشت تمام میشد، طوری که انگار روی هر تکه ابر، یک ملاقه سوپ گوجه ریخته بودند. ابرهای نارنجی و کثیف برای فردا باید حسابی شسته میشدند؛ به همین دلیل، خورشید وسایلش را جمع کرد و غزل خداحافظیاش را خواند. میبایست به نظافت ابرها برای طلوع فردا رسیدگی میکرد.
روی زمین هم زندگی جریان داشت، درست مثل آسمانی که پر شده بود از کلبههای ابری و کوچک!
یکی از آن زندگیها، زندگی افرادِ محله کوچکی در ایالاتی از سرزمینهای غربی نقشه جهان، به نام «پارکر» بود. محلی که در آن سال، « 1998میلادی» مثل سالهای گذشته، هر روز یک روتین بیهیجان را در حلق مردمش فرو میکرد. حتی بردن نام پارکر...
روی زمین هم زندگی جریان داشت، درست مثل آسمانی که پر شده بود از کلبههای ابری و کوچک!
یکی از آن زندگیها، زندگی افرادِ محله کوچکی در ایالاتی از سرزمینهای غربی نقشه جهان، به نام «پارکر» بود. محلی که در آن سال، « 1998میلادی» مثل سالهای گذشته، هر روز یک روتین بیهیجان را در حلق مردمش فرو میکرد. حتی بردن نام پارکر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش