• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مسخ‌شدگی | آرمیتا شهسواری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Armita.sh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 24
  • بازدیدها 859
  • کاربران تگ شده هیچ

Armita.sh

سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,570
پسندها
21,288
امتیازها
48,373
مدال‌ها
43
سن
15
سطح
32
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #21
سرش را پایین انداخت، بدون‌اینکه به من نگاه کند، با صدایی که به زحمت شنیده میشد، گفت:
-‌ وقتی حالم بهتر شد... شاید.
و به راهش ادامه داد.
در خیابان گم شد.
به کوچه‌ی خالی خیره شدم. احساس پوچی عجیبی تمام وجودم را فرا گرفته بود. انگار تکه‌ای از وجودم را جا گذاشته بودم. دنیا بی‌رنگ و بی‌معنی شده بود. چشم‌هایم می‌سوخت و گلویم به شدت درد می‌کرد. به سختی نفس می‌کشیدم و احساس می‌کردم هوا برای تنفس کافی نیست.
به خانه برگشتم. هوای خانه، سنگین و دلگیر بود. بوی عطر ایران، هنوز در فضا بود.
دستم را لای موهایم فرو بردم و محکم کشیدم. احساس می‌کردم مغزم دارد منفجر می‌شود.
به سمت مبل‌های نشیمن رفتم و خودم را روی مبل سه‌نفره، رها کردم.
***
«فلش‌بک»
دود غلیظ سیگار، مثل پرده‌ای ضخیم، فضای اتاق را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Armita.sh

Armita.sh

سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,570
پسندها
21,288
امتیازها
48,373
مدال‌ها
43
سن
15
سطح
32
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #22
بابا اون دو پارت اصلاً اونجوری که می‌خواستم نشددد، بریم دو تا پارت دیگه بذاریم شاید یه فرجی شد.

صدای سیامک درحالی که سیگار هنوز بین لب‌هایش بود را شنیدم.
-‌ زن دلیل بدبخت... .
به او نگاه نگاه کردم.
روی مبل یک‌نفره لم داده بود و پایش را روی میز انداخته بود.
از چشم‌های بسته‌اش، می‌توانستم بفهمم که عمداً این حرف را زده بود.
می‌دانستم که می‌خواهد من را تحریک کند، و متأسفانه، در این کار موفق شد.
پاکت سیگار را از دستش قاپیدم و آخرین سیگار را از آن برداشتم.
سیامک با لبخند پیروزمندانه‌ای چشم‌هایش را باز کرد.
فندک را از جیب کتش درآورد و برایم روشن کرد.
سیگار را بین انگشتانم نگه داشتم و گفتم:
-‌ تو بهم گفتی یه مهمونی خانوادگیه!
سیگار را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Armita.sh

Armita.sh

سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,570
پسندها
21,288
امتیازها
48,373
مدال‌ها
43
سن
15
سطح
32
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #23
صدای کشیده شدن کفش‌ها، روی سنگ‌ها را شنیدم که به سمت در می‌آمد. در با صدای قیژ بلندی باز شد و چهره‌ی خواب‌آلود و متعجب سیامک پدیدار شد. موهای بلند و ژولیده‌اش روی پیشانی‌اش ریخته بود و چشم‌هایش به زور باز می‌شد.
-‌ هنوز که آیفونت خرابه!
سیامک با تردید به من نگاه کرد. می‌توانستم ببینم که از حضور ناگهانی من در این وقت شب، متعجب و کمی هم ناراحت است.
-‌ کار واجب دارم... نتونستم تا صبح صبر کنم.
او هم نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت و با صدای گرفته‌اش گفت:
-‌ می‌دونی ساعت چنده مرد مؤمن؟
حرفش را نادیده گرفتم؛ جملات زیادی در سرم نقش بسته بود که حالا نمی‌توانستم هیچ کدام را بیان کنم.
-‌ میشه بیام تو؟
صدایم لرزان و ناپایدار بود. شاید دلش برایم سوخته بود. شاید فکر کرده بود آمده‌ام برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Armita.sh

Armita.sh

سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,570
پسندها
21,288
امتیازها
48,373
مدال‌ها
43
سن
15
سطح
32
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #24
آقا بریم، فهمیدم چیکار کنم:610181-064beec23c2ab9fae36b67a1ed4b4f68:

ته سیگار را بین انگشتانم فشردم و روی زمین انداختم.
از لبه‌ی حوضچه‌ی یخ‌زده بلند شدم و خودم جواب دادم:
-‌ تریاک!
قدمی عقب رفت. چهره‌اش از ترس، سفید شده بود. دهانش باز و بسته می‌شد، اما صدایی از آن خارج نمی‌شد. به سمتش رفتم و یقه‌اش را گرفتم. او را به سمت دیوار هل دادم و با خشم فریاد زدم:
-‌ آبروم به درک، پولا به جهنم... زندگیمو بردی رو هوا!
دست‌هایش را روی دست‌های لرزانم گذاشت و سعی کرد یقه‌اش را از زیر دستم دربیاورد.
-‌ عرفان به خدا قسم می‌خورم نمی‌دونستم… فکر می‌کردم… .
حرفش را با مشتی که به صورتش کوبیدم، قطع کردم. روی زمین افتاد و فریاد زد. خشم، تمام وجودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Armita.sh

Armita.sh

سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,570
پسندها
21,288
امتیازها
48,373
مدال‌ها
43
سن
15
سطح
32
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #25
-‌ آروم باش خانم! کلانتریه مثلاً!
بازویم را از چنگش بیرون کشیدم و با صدایی که از فرطِ خشم می‌لرزید، گفتم:
-‌ معذرت می‌خوام!
با عجله به سمتِ عرفان رفتم و جلویش، روی زمین نشستم.
خواستم چیزی بگویم که نگاهم روی سرباز کنارش ثابت ماند.
یک پسر با موهای تراشیده که داشت با چشم‌های آبی‌اش بادقت ما را رصد می‌کرد.
لبم را تر کردم و گفتم:
-‌ میشه یه‌کم خصوصی حرف بزنیم؟
نگاهش گیج بود، انگار از رفتارهای متناقض من سردرگم شده بود.
با لهجه‌ی شمالی‌اش گفت:
-‌ بیشتر از یه ربع نشه، چون اگه جناب سرهنگ بیاد کله‌ی منو می‌کنه!
سپس از ما فاصله گرفت.
وقتی سرباز رفت، دوباره به عرفان خیره شدم.
دستِ سرد و بی‌جانش را گرفتم. انگار تمامِ گرمایِ وجودش را از دست داده بود.
قطره‌های اشک، بی‌صدا روی گونه‌هایم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Armita.sh

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا