- تاریخ ثبتنام
- 3/6/22
- ارسالیها
- 2,570
- پسندها
- 21,288
- امتیازها
- 48,373
- مدالها
- 43
- سن
- 15
سطح
32
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #21
سرش را پایین انداخت، بدوناینکه به من نگاه کند، با صدایی که به زحمت شنیده میشد، گفت:
- وقتی حالم بهتر شد... شاید.
و به راهش ادامه داد.
در خیابان گم شد.
به کوچهی خالی خیره شدم. احساس پوچی عجیبی تمام وجودم را فرا گرفته بود. انگار تکهای از وجودم را جا گذاشته بودم. دنیا بیرنگ و بیمعنی شده بود. چشمهایم میسوخت و گلویم به شدت درد میکرد. به سختی نفس میکشیدم و احساس میکردم هوا برای تنفس کافی نیست.
به خانه برگشتم. هوای خانه، سنگین و دلگیر بود. بوی عطر ایران، هنوز در فضا بود.
دستم را لای موهایم فرو بردم و محکم کشیدم. احساس میکردم مغزم دارد منفجر میشود.
به سمت مبلهای نشیمن رفتم و خودم را روی مبل سهنفره، رها کردم.
***
«فلشبک»
دود غلیظ سیگار، مثل پردهای ضخیم، فضای اتاق را...
- وقتی حالم بهتر شد... شاید.
و به راهش ادامه داد.
در خیابان گم شد.
به کوچهی خالی خیره شدم. احساس پوچی عجیبی تمام وجودم را فرا گرفته بود. انگار تکهای از وجودم را جا گذاشته بودم. دنیا بیرنگ و بیمعنی شده بود. چشمهایم میسوخت و گلویم به شدت درد میکرد. به سختی نفس میکشیدم و احساس میکردم هوا برای تنفس کافی نیست.
به خانه برگشتم. هوای خانه، سنگین و دلگیر بود. بوی عطر ایران، هنوز در فضا بود.
دستم را لای موهایم فرو بردم و محکم کشیدم. احساس میکردم مغزم دارد منفجر میشود.
به سمت مبلهای نشیمن رفتم و خودم را روی مبل سهنفره، رها کردم.
***
«فلشبک»
دود غلیظ سیگار، مثل پردهای ضخیم، فضای اتاق را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.