• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان گناه ناخواسته | عسل اعزازی کاربر انجمن یک رمان

asalezazi

مدیر تالار ویرایش + ناظر ارشد رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
18/9/17
ارسالی‌ها
163
پسندها
1,743
امتیازها
9,763
مدال‌ها
15
سن
24
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #21
- ببینید آقای کارآگاه، من قبلاً دزدی کردم، درسته… اما توبه کردم و برگشتم. حالا اگه می‌خواید به‌خاطر سوابقم منو قضاوت بکنید، دیگه نیازی نمی‌بینم بشینم اینجا به شما توضیح بدم.
جی آر سریع و با صدایی محکم، اما بی‌خشونت، از جای خود بلند شد. او نه تنها به عنوان یک پلیس، بلکه به عنوان کسی که زخم‌های توبه‌کاری را می‌فهمد، گفت:
- پدر، لطفاً آروم باشید. منظور بدی نداشتم. اما پلیس بودن به من یاد داده که به همه چیز و همه کس شک کنم، تا وقتی خلافش ثابت بشه.
پدر روحانی نگاهی تند و پر از دلخوری به او انداخت. چشمانش کمی برق افتاده بود، شاید از بغض یا از خشم فروخورده. لب‌هایش را روی هم فشرد، سپس بی‌هیچ کلامی سر تکان داد. قدمی عقب رفت، در چوبی دفتر را با حرکتی تند باز کرد و بی‌آن‌که پشت سرش را نگاه کند،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : asalezazi
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

asalezazi

مدیر تالار ویرایش + ناظر ارشد رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
18/9/17
ارسالی‌ها
163
پسندها
1,743
امتیازها
9,763
مدال‌ها
15
سن
24
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #22
یخ زد. چند لحظه در سکوت فقط صدای نفس خودش را می‌شنید. گوشی هنوز کنار گوشش بود. صدای جوشوا اما حالا آرام‌تر شده بود:
- بابا… صدای چی بود؟
- هیچ‌چیز عزیزم. فقط چند نفر تو کوچه بازی می‌کردن. چیزی نیست. تو فقط بدون که همیشه شنل دارم، باشه
جی آر لبخند زد. قلبش فشرده شد. صدای خنده‌ی جوشوا مثل مرهمی روی همه‌ی زخم‌های روز بود.
- بابا کی میای منو ببینی؟
- زود عزیزم. قول می‌دم بهت. فقط چند روز دیگه باید کار کنم، بعدش با هم بریم بستنی بخوریم. همونجا کنار دریاچه، یادت هست؟
- آره! همون‌جا که اون آقای بدا ما رو نگاه می‌کردن.
جی آر لحظه‌ای سکوت کرد. صدای جوشوا همچنان پرهیجان بود، اما او به یاد آورد نگاه تحقیرآمیز آن مرد سفیدپوست را. لبخندش محو شد. حس کرد بغضی در گلویش شکل گرفته. از همان‌هایی که سال‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : asalezazi
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

asalezazi

مدیر تالار ویرایش + ناظر ارشد رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
18/9/17
ارسالی‌ها
163
پسندها
1,743
امتیازها
9,763
مدال‌ها
15
سن
24
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #23
سرش را بالا آورد، لبخند زد.
- بالاخره اومدی، قهوه‌تو گرم نگه داشتم.
لبخندی خفیف روی صورتش نشست. فنجان را برداشت و روی صندلی مقابل چارلی نشست. به قهوه توی دستش اشاره کرد:
- ممنون، ولی این یکی از خونه‌س. تلخ‌تر از حرفای دیشبمه. دیشب تا دیروقت بیدار بودم. داشتم نوار بازجویی متیو رو گوش می‌دادم.
چارلی به علامت تأیید سری تکان داد.
- و چی ازش دراومد؟ چیزی که کمک کنه بفهمیم چرا یک پیرمرد، بی‌سر و صدا، وسط یه ضیافت مذهبی، به قتل می‌رسه؟
نفس عمیقی کشید، فنجان را روی میز گذاشت و گفت:
- هنوز هیچی قطعی نیست، فقط لایه‌های بیشتری داره. مثل این‌که صندوقچه پیدا شده، اما نمی‌خوان بگن کی دزدیده. متیو گفت که راز کسی رو حفظ کرده. یه یادداشت نشونم داد.
چارلی پوزخندی زد.
- یعنی یکی توی کلیسا دزد بوده و متیو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : asalezazi
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

asalezazi

مدیر تالار ویرایش + ناظر ارشد رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
18/9/17
ارسالی‌ها
163
پسندها
1,743
امتیازها
9,763
مدال‌ها
15
سن
24
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #24
- برادر، تو فقط یه شنل نداری، تو برای خیلیا ستون اصلی‌ هستی. این پرونده؟ حلش می‌کنی. این شهر؟ شاید تغییرش بدی. اون بچه، وقتی نگاهت می‌کنه، امیدو توی چشمات می‌بینه. این کافیه.
چند ثانیه فقط سکوت بود. جی آر سرش را بلند کرد و به چارلی خیره شد که به پشت میزش برمی‌گشت و یک پوشه‌ی نسبتاً ضخیم بیرون کشید.
- حالا… وقتشه چند نفر دیگه بازجویی بشن. این پرونده پر از آدمیه که چیزی برای گفتن دارن و فعلاً فقط دارن ساکت نگاه می‌کنن. می‌خوام دوباره بری سراغشون. ایناهاش:
پوشه را به سمتش هل داد.
- خانم ورنیکا فیلدز، مسئول بخش خیریه. خیلی ساکته ولی وقتی کسی زیادی ساکته یعنی چیزی پنهون کرده. جوزف هارپر، راننده‌ی داوطلبی که برای آوردن تجهیزات اصرار داشت. اَلیسا گرین، معلم مدرسه‌ی یکشنبه، توی محل قتل خیلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : asalezazi
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

asalezazi

مدیر تالار ویرایش + ناظر ارشد رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
18/9/17
ارسالی‌ها
163
پسندها
1,743
امتیازها
9,763
مدال‌ها
15
سن
24
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #25
صدای نگهبان بود. همان مرد همیشه‌خسته با شانه‌های افتاده و صدای خش‌دار، که بیشتر وقت‌ها مثل سایه‌ای در ایستگاه پرسه می‌زد. اسمش جیمی بود. قبلاً نگفته بود، ولی روی پلاک کوچکی که به سینه‌اش وصل بود، خوانده بود.
جیمی نزدیک شد، چند برگه در دست، چهره‌اش مثل همیشه ناآرام. انگار اگر این مدارک را دیرتر می‌رساند، دنیا بهم می‌ریخت.
- یه بسته براتون آوردن. از سمت کلیساست. روش نوشته بودن فقط به شما تحویل بدم. یه روزنامه‌ست و یه نقشه.
ابرو بالا انداخت. برگه‌ها را گرفت. نگاهش اول به جلد روزنامه کلیسا افتاد. تیتر قرمز و درشت بالای صفحه نوشته بود: «بخشش یا خ**یا*نت؟» تصویری از پدر متیو در حال دعا کنار محراب پایین صفحه چاپ شده بود. بقیه صفحه را با جملاتی پر کرده بودند که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : asalezazi
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

asalezazi

مدیر تالار ویرایش + ناظر ارشد رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
18/9/17
ارسالی‌ها
163
پسندها
1,743
امتیازها
9,763
مدال‌ها
15
سن
24
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #26
روزنامه هفتگی کلیسای جامع سنت پیتر
تاریخ: شنبه، ۲ روز پیش از مراسم بزرگ ضیافت
برنامه‌های هفته آینده کلیسا (شنبه تا جمعه)

همه‌ی عزیزان دعوتند در کنار ما باشند، با قلبی گشوده و روحی آماده برای خدمت به خداوند مهربان.
ساعت ۱۰:۰۰ صبح - جلسه‌ی دعای صبحگاهی همراه با نیایش جمعی
ساعت ۱۱:۰۰ صبح - کارگاه آموزش کتاب مقدس برای نوجوانان (سالن جانبی)
ساعت ۱۲:۰۰ ظهر - برنامه غذارسانی به خانواده‌های نیازمند با کمک داوطلبان مهربان
ساعت ۱۳:۳۰ - کلاس گروهی سرودهای مذهبی به رهبری خواهر مارگارت
ساعت ۱۵:۰۰ - قرعه‌کشی بزرگ خیرین کلیسا (در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : asalezazi
  • Heart
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

asalezazi

مدیر تالار ویرایش + ناظر ارشد رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
18/9/17
ارسالی‌ها
163
پسندها
1,743
امتیازها
9,763
مدال‌ها
15
سن
24
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #27
درِ دفتر که پشت سرش بسته شد، راهرو بار دیگر در سکوتی نیمه‌جان فرو رفت؛ سکوتی که تنها نورهای کم‌رمق مهتابی بر آن سایه انداخته بودند. ساعت نزدیک یازده بود. هوای بیرون، گرچه روز از نیمه گذشته بود، هنوز بوی رطوبت شب را در خود داشت. آسفالت خیابان زیر نور خورشید، خیس نبود، اما انگار بخار خفیفی از خاطره باران گذشته در آن جریان داشت.
ماشین، با غرولند همیشگی‌اش روشن شد. راه افتاد؛ بی‌شتاب، در خیابانی که خانه‌هایش یکی پس از دیگری از کنارش عبور می‌کردند، خاموش و بی‌صدا، مثل شاهدانی که حرفی برای گفتن ندارند اما نگاهشان سرشار از حرف است.
مردی با شانه‌های خمیده و چکمه‌هایی که به نظر می‌رسید سال‌هاست استفاده شده، زیر سایه‌بان منتظر بود. جوزف هارپر، راننده‌ی داوطلب کلیسا، موهای خاکستریِ همیشه بهم‌ریخته،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : asalezazi
  • Heart
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا