دفتر آزادنویسی دفتر آزاد نويسی نويسی فاقد عنوان | نگار1373 نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Mers~
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 5
  • بازدیدها 343
  • کاربران تگ شده هیچ

Mers~

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
26/9/20
ارسالی‌ها
2,732
پسندها
35,159
امتیازها
66,872
مدال‌ها
40
سن
19
سطح
36
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #1
FF001925-5683-4BF1-861D-DC6AB933D0A6.jpeg
فاقد عنوان | نگار1373
نگار 1373 نگار 1373 عزیز بابت اشتراک محتوای دفترتان با کاربران یک‌رمان، متشکریم.
-
در این تاپیک فرد دیگری جز نویسنده، حق ارسال هیچ پستی را ندارد.
درصورت مشاهده موارد غیراخلاقی با کلیک بر گزینه "گزارش" با ما همکاری کنید.
درصورت تمایل به ایجاد دفترآزادنویسی، از این تاپیک اقدام نمایید.
-
" تیم مدیریت کتاب | انجمن یک رمان "...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mers~

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,319
پسندها
19,868
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • #2
قبل از شروع می‌نویسم که:
هر چی‌که بعداً این‌جا بفرستم، هر کدوم یه قسمت ناقص از یه ایده هستن که بر هر دلیلی ادامشون ندادم. بعضیا به خاطر زیادی خام بودن یا بعضیا به خاطر قوی نبودن قلمم تو اون ژانر یا... .
در آینده احتمال تبدیل شدنشون به داستان، چه کوتاه چه رمان وجود داره. ولی شایدم نه، همین‌جوری باقی بمونن.
ولی هر چی‌ که باشن، بازم برام عین بقیه‌ی نوشته‌هام عزیزن و دوستشون دارم.
:610603-1a0facb604ffb92bcf60c0edb893e86b:
 

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,319
پسندها
19,868
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • #3
صدای فریادهای پر شور و تشویق جمعیت زیادی که اطراف قصر با شکوه شهر پاناتار جمع شده بودند، اجازه‌ی شنیدن صداهای دیگر را از هر کسی می‌گرفت. آنقدر سر و صدا وجود داشت که نزدیک‌ترین اشخاص به رژه، حتی صدای برخورد نامنظم سم اسب‌ها که روی سنگ‌فرش‌ها یورتمه می‌رفتند یا صدای چرخ‌های درشکه‌ی مجلل پادشاه را نمی‌شنیدند. صداها حتی به داخل اتاق‌ها و سالن‌های قصر هم راه یافته بود، حتی به اعماق سیاه‌چاله‌اش، جایی که ماموران پادشاه مشغول انجام دستورات شخصی شاه بودند.
صدای رعد مانند تازیانه، با صدای فریادها در می‌آمیخت و صدای غریبی تولید می‌کرد. شخصی که دسته‌ی تازیانه‌ی چرمی را در دست داشت، تمام بدنش از شدت عرق می‌درخشید و خیس شده بود. طوری نفس نفس میزد که به خاطر نمی‌آورد دلیلش کدام بود؛ شب بیداری، خستگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,319
پسندها
19,868
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • #4
صدای برخورد سم اسب‌ها با زمین یخ زده‌ی صبحگاهی، همه جا را پر کرده بود. اسب‌ها توسط سوارانشان به آرامی هدایت می‌شدند و به پیش می‌رفتند، در دل جنگل وسیعی که با درختان همیشه سبزش، آن روز سرد را کمی غیر واقعی نشان می‌داد. در راس همگی آنها، اسب سفیدی به آهستگی می‌خرامید و آهسته سرش را تکان می‌داد که یال‌های بافته شده‌اش را می‌لرزاند. نسیم سردی که می‌وزید، پارچه‌های آبی رنگ و نقش‌دار پوشیده بر روی اسب را به آرامی نوازش می‌کرد و آن را به شکل دلفریبی به چشم می‌کشید. سوار اسب، لباس‌هایی به همان رنگ به تن داشت و تنها پالتو پوست سفیدش بود که در تضاد با آن رنگ‌ها قرار می‌گرفت. مرد با حوصله به اطرافش گوش می‌داد و عجله‌ای برای سریع‌تر حرکت کردن نداشت. نقاب پارچه‌ای نقره‌ای رنگی که روی چشمانش بسته شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,319
پسندها
19,868
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • #5
لبخند می‌زد. بهتره بگم لبخند می‌زدن؛ همشون. یه لبخند پهن و مشمئز کننده که دیدنش تا مغز استخونت رو می‌لرزوند. وقتی ظاهر می‌شدن، بهتر بود که بهشون خیره نشی. خیلی خونسرد از کنارشون عبور می‌کردی و می‌رفتی پی کارت، وگرنه بهت مشکوک می‌شدن.
اونم داشت به من لبخند می‌زد، وقتی که ناگهانی چشمم به چشمش افتاد. لبخند لعنتیش کش اومد و من دستپاچه نگاهم رو ازش دزدیدم. ذهنم داد می‌زد که باید لبخندش رو با لبخند جواب بدی وگرنه تو بد دردسری می‌افتی، ولی انگار عضلات صورتم فلج شده بود. هیکل زیادی درشتش هشدار می‌داد که نمی‌شد باهاش در افتاد یا از دستش در رفت، ولی من با این حال بازم لبخند نمی‌زدم. لبخندم خشکیده بود. همون‌طور داشتم که لرزان از کنارش می‌گذشتم، صداش رو شنیدم که پرسید:
- مشکلی پیش اومده خانم؟
همون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,319
پسندها
19,868
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • #6
- سعی کن به خاطر بیاری. هیچی از داخل اون آزمایشگاه یادت نمیاد؟
هیچ چیزی به خاطر نداشتم. حتی به خاطر نمی‌آوردم‌ که یک روز، خودم با پای خودم به آن‌جا رفته بودم. با حسرت و غصه سرم را برای جیمی تکان دادم. دوست نداشتم که ناامیدش کنم، ولی واقعاً چیزی به یاد نمی‌آوردم. دیدم که لب‌هایش را با حرص به هم فشرد، ولی شماتتم هم نکرد. خودم یک بار اتفاقی شنیدم که داشت به لیلی می‌گفت آن اتفاق تقصیر من نبوده. به سمتی خیره مانده بود که دیوید با کتاب‌های زیادی در آغوشش پیش ما برگشت. داخل اتاق مطالعه‌ی آشفته‌اش، به سختی جایی برای نشستن پیدا می‌شد‌. آنقدر شلوغ که حتی جای دیگری برای همان کتاب‌های همراهش هم وجود نداشت. می‌خواست بنشیند که ناچاراً کتاب‌ها را به سمت من گرفت:
- هی مارگارت، می‌شه یه لحظه اینا رو نگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا