آموزشی مجموعه ای از حکایت های کوتاه انگیزشی و آموزنده

سیده پریا حسینی

مدیر تحصیل و آموزش عالی + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
19/11/17
ارسالی‌ها
1,391
پسندها
16,262
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
گروهی از قورباغه‌ها در حال عبور از جنگل بودند که دوتای آن‌ها در گودال عمیقی افتادند. وقتی قورباغه‌ها متوجه عمق گودال شدند به آن دو گفتند هیچ امیدی برای نجات نداشته باشند. بااین‌حال، آن دو قورباغه حرف دیگران را نادیده گرفتند و تلاش کردند از گودال بیرون بیایند.

به‌رغم تلاش آنها، قورباغه‌های بیرون گودال همچنان اصرار داشتند که تلاش آن دو بیهوده است و باید تسلیم شوند. سرانجام یکی از دو قورباغه به حرف دیگران گوش کرد. تسلیم شد و از دیواره‌ی گودال به پایین پرت شد و مُرد. قورباغه‌ی دیگر تاجایی‌که قدرت داشت به پریدن ادامه داد.

قورباغه‌ها فریاد می‌زدند که دست از تقلا بردار و بمیر. او خلاف حرف آن‌ها عمل کرد و تلاشش را بیشتر کرد و درنهایت موفق شد از گودال بیرون بپرد. وقتی از گودال بیرون پرید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سیده پریا حسینی

سیده پریا حسینی

مدیر تحصیل و آموزش عالی + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
19/11/17
ارسالی‌ها
1,391
پسندها
16,262
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #2
مردی دختر سه ساله‌اش را به‌خاطر هدر دادن یک رول کاغذ بسته‌بندی طلایی تنبیه کرد. درآمد مرد کم بود و ازاینکه دخترک اصرار داشت جعبه را برای گذاشتن زیر درخت کریسمس تزیین کند عصبانی شده بود. باوجوداین، دخترک صبح روز بعد آن جعبه‌ی هدیه را به پدرش تقدیم کرد و گفت: «بابا این مال توئه!»

مرد از واکنشی که روز قبل نشان داده بود شرمنده شد، اما وقتی جعبه را خالی یافت باز هم عصبانی شد. با فریاد گفت: «نمی‌دونی وقتی یه جعبه‌ی هدیه به کسی میدی باید توش یه چیزی بذاری؟!»

دخترک درحالی‌که اشک در چشمانش جمع شده بود گفت: «بابا این جعبه اصلا خالی نیست. من یه عالمه بوس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سیده پریا حسینی

سیده پریا حسینی

مدیر تحصیل و آموزش عالی + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
19/11/17
ارسالی‌ها
1,391
پسندها
16,262
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #3
زمانی یک پادشاه بسیار ثروتمند و کنجکاو وجود داشت. این پادشاه یک تخته سنگ بزرگ در وسط جاده گذاشته بود. سپس در همان نزدیکی پنهان شد تا ببیند آیا کسی سعی می کند سنگ غول پیکر را از جاده به بیرون ببرد. اولین افرادی که از آنجا عبور کردند برخی از ثروتمندترین بازرگانان و درباریان پادشاه بودند. آنها به جای حرکت دادن آن، به سادگی در اطراف آن قدم زدند. چند نفر با صدای بلند پادشاه را به خاطر عدم نگهداری جاده ها سرزنش کردند.

هیچ یک از آنها سعی نکرد تخته سنگ را جابجا کند. بالاخره دهقانی از راه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سیده پریا حسینی

سیده پریا حسینی

مدیر تحصیل و آموزش عالی + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
19/11/17
ارسالی‌ها
1,391
پسندها
16,262
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #4
در روزهایی که قیمت یک بستنی بسیار کمتر بود، پسری ۱۰ ساله وارد کافی شاپ هتل شد و پشت میز نشست. پیشخدمتی لیوان آب جلویش گذاشت. “یک بستنی چقدر است؟” پیشخدمت پاسخ داد: ۵۰ سنت. پسر کوچک دستش را از جیبش بیرون آورد و تعدادی سکه را شمرد.او پرسیدیک ظرف بستنی ساده چقدر است؟ حالا عده ای منتظر میز بودند و پیشخدمت کمی بی حوصله بود.

او با بی حوصلگی گفت: ۳۵ سنت. پسر کوچولو دوباره سکه ها را شمرد. او گفت: «من یک بستنی ساده می‌خورم. پیشخدمت بستنی را آورد، صورتحساب را روی میز گذاشت و رفت. پسر بستنی را تمام کرد، پول صندوقدار را داد و رفت. وقتی پیشخدمت برگشت، شروع به پاک کردن میز کرد و بعد چیزی را که دید که واقعا شوکه شد. بر روی میز، به طور منظم در کنار ظرف خالی، ۱۵ سنت بود برای انعام!

پیام اخلاقی : مناعت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سیده پریا حسینی

سیده پریا حسینی

مدیر تحصیل و آموزش عالی + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
19/11/17
ارسالی‌ها
1,391
پسندها
16,262
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #5
یکی دیگر از داستان هاي اموزنده و كوتاه حکایت طناب فیل است؛ وقتی مردی از کنار فیل‌ ها رد میشد، ناگهان متوقف شد و از این واقعیت که این موجودات عظیم الجثه تنها توسط طناب کوچکی که به پای جلویی‌ شان بسته شده بود نگه داشته میشدند، گیج شد؛ بدون زنجیر، بدون قفس! واضح بود که فیل ها در هر زمان می توانند از بند خود جدا شوند اما به دلایلی این کار را نمی کردند. او مربی را در همان نزدیکی دید و پرسید که چرا این حیوانات فقط آنجا ایستاده اند و هیچ تلاشی برای فرار نکردند.

مربی گفت: “خب، وقتی آنها خیلی جوان بودند و خیلی کوچکتر بودند، از همین طناب برای بستن آنها استفاده می کردیم و در آن سن کافی است آنها را نگه داریم. وقتی بزرگ می شوند، شرطی می شوند که باور می کنند که نمی توانند جدا شوند. آنها معتقدند که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سیده پریا حسینی

سیده پریا حسینی

مدیر تحصیل و آموزش عالی + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
19/11/17
ارسالی‌ها
1,391
پسندها
16,262
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #6
مردی پیله‌ی پروانه‌ای یافت. روزی روزنه‌ی کوچکی روی پیله باز شد. مرد نشست و ساعت‌ها شاهد تقلای پروانه‌ای شد که می‌خواست با زور بدنش را از آن روزنه‌ی کوچک بیرون بکشد. ناگهان پروانه بی‌حرکت شد طوری که انگار در آن روزنه گیر افتاده است. مرد تصمیم گرفت به او کمک کند. پس با کمک قیچی روزنه‌ی روی پیله را شکافت. پروانه به آسانی از پیله جدا شد گرچه بدنش متورم و بال‌هایش کوچک و چروکیده بود.

مرد هیچ فکری در این‌باره نکرد و فقط به انتظار نشست تا بال‌های پروانه بزرگ شوند، اما این اتفاق نیفتاد. پروانه دیگر قادر به پرواز نبود و با همان بال‌های کوچک و بدن متورم روی زمین می‌خزید.

مرد باوجود قلب مهربانی که داشت نمی‌دانست پیله با وجود محدودیت‌هایی که برای پروانه ایجاد می‌کند و او را وامی‌دارد برای بیرون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سیده پریا حسینی

سیده پریا حسینی

مدیر تحصیل و آموزش عالی + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
19/11/17
ارسالی‌ها
1,391
پسندها
16,262
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #7
دختر نابینایی بود که به‌خاطر نابینا بودن از خودش متنفر بود. تنها کسی که از او نفرت نداشت دوست مهربانش بود، چون او را همیشه در کنار خود داشت.

دختر گفته بود اگر می‌توانستم با چشمانم دنیا را ببینم با تو ازدواج می‌کردم. روزی از طرف کسی یک جفت چشم به او اهداء شد. حالا دختر می‌توانست همه چیز را ببینید، ازجمله دوست وفادارش که تاب نیاورد و از او پرسید: «حالا که می‌تونی دنیا رو ببینی، با من ازدواج می‌کنی؟»

دختر که از دیدن نابینایی پسر شوکه شده بود تقاضای ازدواج او را رد کرد. پسر با چشمان گریان از او دور شد و بعدتر نامه‌ای با این مضمون برای دختر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سیده پریا حسینی

سیده پریا حسینی

مدیر تحصیل و آموزش عالی + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
19/11/17
ارسالی‌ها
1,391
پسندها
16,262
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #8
روزی روزگاری دختری به پدرش شکایت کرد که زندگی اش اسفبار است و نمی داند چگونه می خواهد آن را بسازد. او همیشه از جنگیدن و مبارزه خسته شده بود. به نظر می رسید درست زمانی که یک مشکل حل شد، مشکل دیگری به زودی به وجود می آید. پدرش که سرآشپز بود او را به آشپزخانه برد.

سه دیگ را پر از آب کرد و هر کدام را روی آتش بلندی گذاشت. وقتی سه قابلمه شروع به جوشیدن کردند، سیب زمینی ها را در یک قابلمه، تخم مرغ ها را در قابلمه دوم و دانه های قهوه آسیاب شده را در دیگ سوم گذاشت. سپس اجازه داد که بجوشانند، بدون اینکه کلمه ای به دخترش بگوید. دختر خسته شده بود و بی صبرانه منتظر مانده بود و متعجب بود که او پدرش چه می کند.

بعد از بیست دقیقه مشعل ها را خاموش کرد. سیب زمینی ها را از قابلمه بیرون آورد و در ظرفی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سیده پریا حسینی

سیده پریا حسینی

مدیر تحصیل و آموزش عالی + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
19/11/17
ارسالی‌ها
1,391
پسندها
16,262
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #9
پسر ۲۴ ساله ای که از پنجره قطار بیرون را می دید فریاد زد … پدر، ببین درخت ها دارند پشت سر می روند! پدر لبخندی زد و زوج جوانی که در آن نزدیکی نشسته بودند، با ترحم به رفتار پسر ۲۴ ساله نگاه کردند، ناگهان او دوباره فریاد زد … پدر، ببین ابرها با ما می دوند!

زن و شوهر نتوانستند مقاومت کنند و به پیرمرد گفتند: چرا پسرت را نزدیک دکتر خوب نمی بری؟
پیرمرد لبخندی زد و گفت: این کار را کردم و تازه از بیمارستان می‌ آییم، پسرم از بدو تولد نابینا بود، امروز چشمانش برای اولین بار می بینند. هر فردی در این سیاره داستانی دارد. قبل از اینکه واقعاً مردم را بشناسید قضاوت نکنید. حقیقت ممکن است شما را شگفت زده کند.

پیام اخلاقی : به هیچ عنوان کسی را قضاوت نکنیم.
 
آخرین ویرایش
امضا : سیده پریا حسینی

سیده پریا حسینی

مدیر تحصیل و آموزش عالی + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
19/11/17
ارسالی‌ها
1,391
پسندها
16,262
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #10
مغازه‌داری تابلویی با این نوشته را بالای درب مغازه‌اش نصب کرد: «توله‌سگ‌های فروشی» تابلو‌هایی با این مضمون معمولاً کودکان را جذب خود می‌کند.

تعجبی ندارد که پسرکی با دیدن این تابلو به مغازه‌دار نزدیک شد و پرسید: «توله‌سگاتونو چند می‌فروشین؟» مغازه‌دار جواب داد: «از ۳۰ دلار تا ۵۰ دلار» پسرک مقداری پول خرد از جیبش درآورد و گفت: «من ۲.۳۷ دارم می‌تونم یه نگاه بهشون بندازم؟» مغازه‌دار خندید و سوت زد.

سروکله‌ی لیدی که پنج توله‌سگ کوچک به دنبالش می‌دویدند پیدا شد. یک توله‌سگ از بقیه جا مانده بود. پسرک فوراً از میان همه‌ی توله‌سگ‌ها او را انتخاب کرد و گفت: «مشکل اون توله‌سگ فسقلی چیه؟» مغازه‌دار توضیح داد که دامپزشک توله‌سگ را معاینه کرده و متوجه شده یک سوکت لگن ندارد و به همین دلیل همیشه لنگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سیده پریا حسینی

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

عقب
بالا