آموزشی مجموعه ای از حکایت های کوتاه انگیزشی و آموزنده

سیده پریا حسینی

مدیر تحصیل و آموزش عالی + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
19/11/17
ارسالی‌ها
1,391
پسندها
16,262
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #11
صد‌ها سال پیش در یک شهر ایتالیایی کوچک، بازرگانی مبلغ زیادی به یک نزول‌خوار بدهکار بود. نزول‌خوار پیرمرد زشت‌رویی بود که ازقضا خیال دختر بازرگان را در سرمی‌پروراند. سرانجام تصمیم گرفت پیشنهادی به بازرگان بدهد تا حساب‌شان به کل صاف شود.


پیشنهاد پیرمرد ازدواج با دختر او بود. نیازی به گفتن نیست که پیشنهادش با نگاه نفرت‌آمیز بازرگان مواجه شد. نزول‌خوار پیر پیشنهاد داد دو سنگ‌ریزه را داخل کیسه بیاندازد، یکی سفید و دیگری سیاه، دختر بیاید و یک سنگ‌ریزه را از داخل کیسه بیرون بیاورد. اگر سیاه از آب درآمد بدهی آن‌ها با شرط ازدواج صاف می‌شود. اگر سفید از آب درآمد، بدهی آن‌ها بدون شرط ازدواج صاف می‌شود.

آن‌ها روی مسیری پوشیده از سنگ‌ریزه در باغ بازرگان ایستاده بودند. پیرمرد خم شد و دو سنگ‌ریزه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سیده پریا حسینی

سیده پریا حسینی

مدیر تحصیل و آموزش عالی + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
19/11/17
ارسالی‌ها
1,391
پسندها
16,262
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #12
کشاورزی یک پوند کره به نانوایی فروخت. روزی نانوا تصمیم گرفت کره را وزن کند تا از صحّت آن خاطرش جمع شود که این‌طور نشد. از شدت عصبانیت کشاورز را به دادگاه کشاند. قاضی از کشاورز پرسید برای وزن کردن کره از چه وسیله‌ای استفاده کرده است.

کشاورز پاسخ داد: «عالیجناب، من یه آدم قدیمی‌ام. فقط ترازو دارم.» قاضی پرسید: «کره رو چه جوری وزن کردی؟» کشاورز گفت: «عالیجناب، خیلی وقت پیش نونوا شروع کرد به خریدن کره از من. منم ازش به اندازه‌ی یک پوند نون می‌خرم. هر روز وقتی نونوا به اندازه‌ی یک پوند برام نون میاره میذارمش رو ترازو و به همون اندازه بهش کره میدم. اگه کسی مقصر باشه، نونواست.»

پند اخلاقی داستان: «از هر دست بدهی از همان دست می‌گیری.»
 
امضا : سیده پریا حسینی

سیده پریا حسینی

مدیر تحصیل و آموزش عالی + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
19/11/17
ارسالی‌ها
1,391
پسندها
16,262
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #13
پسر کوچکی خلق‌وخوی بسیار بدی داشت. پدرش تصمیم گرفت یک کیسه میخ به او بدهد و از او بخواهد به‌ازای هر بار که عصبانی می‌شود یک میخ در حصار بکوبد.

روز نخست، پسر ۳۷ میخ به حصار کوبید، اما در طول چند هفته به‌تدریج تلاش کرد خشمش را کنترل کند. شمار میخ‌های کوبیده به حصار رفته‌رفته کم شد. او دریافته بود که کنترل خشمش آسان‌تر از کوبیدن میخ‌ها به حصار است.

بالاخره روزی رسید که پسر اصلاً عصبانی نشد. این خبر را به پدر داد و پدرش پیشنهاد داد حالا به‌ازای هر روز که خشمت را کنترل می‌کنی و عصبانی نمی‌شوی یک میخ از کیسه بیرون بیاور.

روز‌ها سپری شد و بالاخره پسر توانست این خبر را به پدرش بدهد که به‌واسطه‌ی کنترل خشم، تمام میخ‌ها را از کیسه بیرون آورده است. پدر دست پسرش را گرفت و به طرف حصار برد.

«کارتو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سیده پریا حسینی

سیده پریا حسینی

مدیر تحصیل و آموزش عالی + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
19/11/17
ارسالی‌ها
1,391
پسندها
16,262
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #14
یکی از افراد معروف آمریکا برای نخستین بار به یک رستوران سلف سرویس دعوت شد. پس از حضور در رستوران، مرتب منتظر بود که شخصی برای گرفتن سفارش از او بر سر میز حاضر شود، اما هر ساعت منتظر ماند هیچ کس به سراغ او نیامد. زمان گذشت و مشاهده می کرد که تمام افرادی که پس از او وارد رستوران شده‌اند، همگی مشغول صرف غذای خود هستند.

این موضوع به شدت او را عصبانی کرد و مدام با خود در حال جنگ بود که چرا در این رستوران هیچ کس برای او احترام قائل نیست و به او توجه نمی کند. در ذهنش مدام با این افکار درگیر بود تا اینکه پس از گذشت مدت زمانی، مرد دیگری بر سر میز کناری او نشست و مشغول صرف غذای خود شد.

شخص معروف با دیدن این صحنه دچار عصبانیت دوچندان شد. نزدیک میز آن فرد رفت و از او پرسید: آقای محترم شما همین پنج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سیده پریا حسینی

سیده پریا حسینی

مدیر تحصیل و آموزش عالی + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
19/11/17
ارسالی‌ها
1,391
پسندها
16,262
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #15
شتر مادر در کنار بچه شتر خود در زیر آفتاب بیایان دراز کشیده بودند و از آفتاب لذت می بردند.بچه از مادر خود پرسید : مامان چرا ما این برآمدگی ها را در پشت خود داریم؟ مادرش پاسخ داد : ما در بیابان که آب زیادی نیست راه می رویم و باید در برابر بی آبی تشنه نشویم این کوهان در برابر بی آبی از ما محافظت می کند. بچه سوال دوم را پرسید : چرا پاهای بلند و ته گردی داریم ؟

مادر گفت : ما اغلب در شن زارها و تپه های ماسه قدم میزنیم برای همین پاهای مان بلند است و مناسب این محیط.بچه سوال بعدی را پرسید: چرا مژه های من اینقدر بلند است؟ مادرش جواب داد : چون در این بیابان باد می وزد و شن ها در باد به حرکت در می آیند و به چشمان ما می خورد برای محافظت از چشمانمان خداوند مژه های بلندی به ما داده است.در نهایت، بچه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سیده پریا حسینی

سیده پریا حسینی

مدیر تحصیل و آموزش عالی + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
19/11/17
ارسالی‌ها
1,391
پسندها
16,262
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #16
در روزگاری بر فراز یک کوه بلند لانه عقابی وجود داشت. در این لانه چندین تخم عقاب وجود داشتند که قرار بود تا مدت زمان کوتاه دیگری جوجه های عقاب از آنها سر بیرون بیاورند. از بد حادثه یک روز زلزله ای در کوه اتفاق افتاد و یکی از این تخم ها از بالای کوه به سمت پایین پرتاب شد.

در پایین کوه یک مرغداری وجود داشت که تعداد زیادی مرغ و خروس در آن زندگی می‌کردند. وقتی که تخم عقاب وارد فضای مرغداری شد، ابتدا همه با تعجب به آن نگاه می کردند اما در نهایت یکی از مرغ ها قبول کرد که روی این تخم بنشیند تا زمانی که جوجه ای از آن بیرون بیاید. روزها گذشت و جوجه عقاب در همان مزرعه کوچک متولد شد و در بین سایر مرغ ها و خروس ها پرورش پیدا کرد.

روزی وقتی سرش را به سمت آسمان بلند کرد، عقاب هایی را دید که در حال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سیده پریا حسینی

سیده پریا حسینی

مدیر تحصیل و آموزش عالی + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
19/11/17
ارسالی‌ها
1,391
پسندها
16,262
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #17
زندگی آقای راس پرو به نوعی یک داستان فروش فوق العاده الهام بخش است که شنیدن داستان انگیزشی آن خالی از لطف نیست. راس پرو به سرعت به یکی از کارمندان برتر IBM تبدیل شد. در حقیقت، او توانسته بود سهمیه فروش سالانه خود را فقط در دو هفته به اتمام برساند. با این حال ، هنگامی که او سعی کرد تا ایده های خود را به سرپرستان ارائه دهد، تا حد زیادی نادیده گرفته شد. همین موضوع باعث شد که او IBM را ترک کند تا سیستم الکترونیکی داده (EDS) را تاسیس نماید. او برای اینکه بیزینس خود را راه اندازی کند، تلاش کرد تا محصولات و خدمات پردازش داده خود را به شرکت های بزرگ بفروشد

او قبل از اولین قراردادش، هفتاد و هفت بار رد شد و در واقع شکست خورد. اما به تلاش خود تا حدی ادامه داد که توانست این شرکت را به موفقیت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سیده پریا حسینی

سیده پریا حسینی

مدیر تحصیل و آموزش عالی + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
19/11/17
ارسالی‌ها
1,391
پسندها
16,262
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #18
در زمان‌های بسیار دور، مردی به نام علی بابا که هیزم‌شکن فقیری بود، در نزدیکی بغداد زندگی می‌کرد. روزی علی بابا در حال جمع کردن هیزم در جنگل بود که ناگهان صدای پای اسب‌هایی را شنید. خودش را پشت یک درخت پنهان کرد و دید که چهل سوار با اسب‌هایی سریع و لباس‌های سیاه، جلوی صخره‌ای بزرگ ایستادند.

یکی از آن‌ها که رهبر گروه بود، جلو آمد و فریاد زد: «باز شو، سسمی!» به محض اینکه این کلمات را گفت، سنگ بزرگی کنار رفت و غاری بزرگ نمایان شد. سواران به ترتیب وارد غار شدند و در داخل آن ناپدید شدند. علی بابا با دقت هر لحظه را تماشا کرد و منتظر ماند تا آن‌ها از غار بیرون بیایند.

پس از چند دقیقه، سواران بار دیگر از غار بیرون آمدند. رهبرشان دوباره گفت: «بسته شو، سسمی!» و سنگ غار به جای خود بازگشت. چهل دزد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سیده پریا حسینی

سیده پریا حسینی

مدیر تحصیل و آموزش عالی + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
19/11/17
ارسالی‌ها
1,391
پسندها
16,262
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #19
در زمان‌های بسیار دور، تاجری بود که در سرزمین‌های دوردست سفر می‌کرد. روزی که از یک سفر طولانی بازمی‌گشت، تصمیم گرفت در کنار یک نخلستان استراحت کند. از اسبش پیاده شد، به کنار یک چشمه رفت و برای رفع خستگی نان و خرما از توشه‌اش درآورد و مشغول خوردن شد. همین که هسته خرما را به کنار انداخت، ناگهان زمین به لرزه درآمد و غباری غلیظ در هوا پیچید.

تاجر با ترس و شگفتی به اطراف نگاه کرد و ناگهان دید موجودی عظیم‌الجثه و وحشتناک از دل غبار بیرون آمد. این موجود، یک جن بود که از شدت خشم چشمانش آتشین می‌درخشید. جن به سمت تاجر آمد و با صدای بلند فریاد زد: «چرا به من آسیب زدی؟! به خاطر کاری که با من کردی، حالا باید بمیری!»

تاجر با وحشت و تعجب گفت: «اما من هیچ کاری نکرده‌ام! حتی نمی‌دانم تو کی هستی!» جن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سیده پریا حسینی

سیده پریا حسینی

مدیر تحصیل و آموزش عالی + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
تاریخ ثبت‌نام
19/11/17
ارسالی‌ها
1,391
پسندها
16,262
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #20
سندباد که تاجر و دریانوردی جسور بود، روزی در یکی از سفرهای خود همراه با دیگر ملوانان در میان دریاهای ناشناخته گرفتار طوفانی سهمگین شد. موج‌ها، کشتی را به جزیره‌ای اسرارآمیز پرتاب کردند و آن‌ها مجبور شدند پیاده شوند. جزیره بسیار زیبا و پر از درختان میوه و چشمه‌های خنک بود، و سندباد و دوستانش با خوشحالی مشغول استراحت و جمع‌آوری غذا شدند.

در حالی که سندباد و همراهانش مشغول لذت بردن از آرامش جزیره بودند، ناگهان صدایی مهیب به گوششان رسید. وقتی به سمت صدا برگشتند، با دیوی عظیم‌الجثه روبه‌رو شدند که از دل صخره‌ها بیرون آمده بود. این دیو چشم‌هایی آتشین، دندان‌هایی تیز و قامتی بلندتر از درختان نخل داشت. او با خشمی بی‌نهایت به آن‌ها نگاه می‌کرد و در یک حرکت چند نفر از ملوانان را گرفت و به آتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سیده پریا حسینی

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

عقب
بالا