• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

حرفه‌ای داستان کوتاه امروز او را خواهم دید! | رها سلطانی کاربر انجمن یک رمان

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
[به نام خدای واژه‌ها و روایت‌ها]

نام اصلی: Today I'll See Her
نام ترجمه شده: امروز او را خواهم دید!
نویسنده: Michele Pariza Wacek
ژانر کتاب: معمایی، فانتزی
مترجم: رها سلطانی
زبان اصلی کتاب: انگلیسی
خلاصه: سیسی هر روز در یک رستوران و زمان مشخص، همان سفارش همیشگی را می‌دهد.
هیچ کس نمی‌داند چرا.
تا روزی که غریبه‌ای از شهری مرموز و تسخیر شده وارد می‌شود
و هیچ چیز دیگر مثل قبل نخواهد بود... .

امروز او را خواهم دید (Today I'll See Her)
داستان کوتاه روان‌شناختی در مجموعه معماهای ریوریو از نویسنده‌ی پرفروشUSA Today ، Michele.P.W (میشل پاریزا ویسک - Pariza Wacek) است.
این کتاب برای طرفداران داستان‌های معمایی پیچیده و پرهیجان با چاشنی ماورایی، ایده‌آل است!
 

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #2
«تقدیم به خانواده‌ام، برای این‌که همیشه به من ایمان داشتند.»

امروز همون روزه.
همون‌طور که از پله‌های جلوی رستوران بالا می‌رفتم، قلبم برای لحظه‌ای از تپش ایستاد؛ امروز روزیه که بالاخره تینا رو خواهم دید.
در رو باز کردم و وارد رستوران شدم، نگاهم بی‌درنگ روی صندلی ته سالن قفل شد. خالی بود... .
رو به زن پیش‌خدمت مسن گفتم:
- اون میز رو می‌خوام بتی.
بتی، زنی چاق با موهای خاکستری فرفری و چشمانی خسته بود که همیشه بوی قهوه و غذای سرخ‌کرده می‌داد. تیشرت سرمه‌ای به تن داشت که پشتش با حروف درشت سفید نوشته شده بود:
«رستوران خانوادگی می‌فیلد.»
آهی کشید و گفت:
- معلومه که می‌خوای.
سریع به سمت میز عقب رفتم، نمی‌خواستم تعلل کنم تا شخص دیگه‌ای این‌جا رو اِشغال کنه.
در واقع، اون میز متعلق به تینا بود، نه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
با این‌که سال‌ها از شنیدن اون صدای عمیق و تهدیدآمیز گذشته بود، اما هنوز هم باعث لرزش بدنم می‌شد.
دستمال‌های مچاله‌شده رو گوشه‌ای چپوندم و تمام تمرکزم رو روی درست‌کردن قهوه‌م با خامه و شکر گذاشتم.
بتی با دو کاسه‌ی سوپ و دو بسته‌ی قاشق‌وچنگال که محکم داخل دستمال پیچیده شده بود، برگشت. یکی رو جلوم گذاشت و اون یکی رو مقابلم.
یه زمانی بود که فقط یکی می‌آورد... و من، بدجوری سرش داد زدم!
با تکون دادن سرم، ازش تشکر کردم و یکی از بسته‌های کراکر رو باز کردم.
تینا به‌زودی می‌رسید و من سعی می‌کردم در حین منتظر موندن، چند لقمه بخورم. می‌دونستم وقتی بیاد، اون‌قدر هیجان‌زده می‌شم که دیگه نمی‌تونم چیزی بخورم و بعد از رفتنش هم حال و حوصله‌ی غذا خوردن نداشتم.
الان هم گرسنه نبودم، اما می‌دونستم باید نیرو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
هر بار که در رستوران باز می‌شد، گردنم رو دراز می‌کردم و با اشتیاق به دنبال تینا می‌گشتم.
و هر بار که نمی‌اومد، توی خودم فرو می‌رفتم.
هر لحظه ممکن بود بیاد؛ هر لحظه... .
همین‌که عقربه‌های ساعت دقیقاً روی ۲:۱۵ قرار گرفتن، در باز شد.
روی صندلیم صاف نشستم.
همینه! تینا اومده! دقیقاً سر وقت!
نفسم رو حبس کردم و منتظر موندم، اما... تینا نبود.
به‌جای اون، پیرزنی با موهایی فر و مرتب شده وارد شد.
بازم فرو ریختم.
کجا بود؟ چرا هنوز نیومده بود؟
ممکن بود عمداً دیر کرده باشه؟
می‌خواست تلافی سال‌ها تأخیر من رو دربیاره؟
همیشه دیر رسیدن من، خسته‌ش کرده بود... .
حتماً همین بود؛ باید صبور می‌موندم.
با این‌که فقط سوپ، کراکر، شیر و قهوه خورده بودم، اما معده‌م انگار حس می‌کرد تا مرز ترکیدن توی مهمانی شب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
امروز روزیه که... .
وقتی که از پله‌های جلوی رستوران بالا رفتم، قلبم برای لحظه‌ای از تپش افتاد.
امروز روزیه که بالاخره تینا رو خواهم دید.
در رو کشیدم و وارد رستوران شدم. چشمام به سرعت روی میز عقبی قفل شدن.
میز خالی بود.
دور و برم رو نگاه کردم تا بتی رو پیدا کنم، اما اون رو جایی ندیدم. هیچ پیش‌خدمتی نبود. فقط مردی قد بلند، با موهای خاکستری کم‌پشت که داشت ساندویچش رو تموم می‌کرد و همون دختر موفرفری با عینک قرمز که دیروز هم بود و داشت روی لپ‌تاپ کار می‌کرد، با یک فنجان قهوه کنار دستش رو دیدم.
رفتم به سمت میز، نشستم و شروع به کشیدن دستمال‌ها از جا دستمالی کردم.
صدایی ازم پرسید:
- چی برات بیارم؟
دختر جوونی با انگشت‌های آماده روی دفترچه‌ی سفارش کنارم ایستاده بود. تیشرت سرمه‌ای رستوران رو پوشیده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
کریس دوباره سرش رو کمی کج کرد.
- اوه، دختر داری؟ چه جور آدمیه؟
نگاهم رو دوباره به سوپ دوختم و همون سوزش همیشگی اشک‌ها رو حس کردم. گفتم:
- نمی‌دونم، مدت زیادیه که ندیدمش.
- اوه! چه حیف... .
مکثی کرد و دوباره پرسید:
- سعی کردی باهاش تماس بگیری؟ مطمئنم خوشحال می‌شه صداتو بشنوه.
به صندلی روبه‌روم و کاسه‌ی سوپ دست‌نخورده نگاه کردم. اون که نمی‌تونست تا ابد از من ناراحت بمونه، نه؟
به کریس نگاه کردم که هنوز به من لبخند می‌زد. شاید خودش بود که داشت تینا رو می‌ترسوند و باعث می‌شد که نیاد.
- اگر دوستت نیومد، می‌توانم کنارت بنشینم.
خنده‌ای کرد و ادامه داد:
- فکر نکنم کسی بدش بیاد، وقت استراحتمه. تازه به این شهر اومدم. همین چند وقت پیش از ردمپشن نقل مکان کردم. دلم یه دوست تازه می‌خواد.
با شنیدن نام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
امروز همون روزیه که... .
وقتی از پله‌های جلوی رستوران بالا می‌رم، ضربان قلبم تندتر می‌شه.
امروز روزیه که بالاخره تینام رو می‌بینم.
در رو کشیدم و وارد رستوران شدم. چشمم سریع به سمت میز عقب رفت، ولی قلبم افتاد کف پام.
یه نفر داشت روی همون میزی که مال ما بود می‌نشست. همون میز ما!
یه پیرزن با موی سفید فر شده و یه صورت نرم و چاق پُر از چروک که عینک گرد نقره‌ای هم به چشمش زده بود.
صدایی کنار گوشم پرسید:
- مشکلی پیش اومده سیسی؟
بتی بود. نفسش بوی قهوه و چربی سرخ‌شده می‌داد و لباس تنش پُر از لکه‌های روغن بود.
و من اون‌قدر می‌لرزیدم که حتی جواب درست و حسابی نمی‌تونستم بدم:
- چرا اون روی میز من نشسته؟
بتی دوباره پرسید:
- مشکلی پیش میاد سیسی؟
- ولی این میز مال منه!
بتی آروم گفت:
- این میز مال تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
چرا این‌قدر باید آهسته می‌خورد؟ چرا غذاشو نمی‌برد خونه؟ اون وقت می‌تونست هر چقدر که دوست داشت آهسته بخوره.
کریس گفت:
- همه چی خوبه؟
بتی نگاهی جدی بهم انداخت و من کوتاه سر تکون دادم، اما اون اخم کرد و رفت.
دلم نمی‌خواست غذا بخورم، ولی قاشقم رو برداشتم. همزمان سعی می‌کردم هم در رو نگاه کنم، هم ساعت و هم اون پیرزن رو و این‌همه تمرکز حواسم رو پرت می‌کرد و استرس می‌گرفتم. نگران بودم که تینا رو از دست بدم.
کریس بازم به حرف اومد:
- خوشحالم که می‌بینم داری غذا می‌خوری. به نظر میاد چند کیلویی وزن کم داری.
به سوپ نگاه کردم. راست می‌گفت، باید غذا می‌خوردم. دوباره قاشقم رو توی سوپ زدم.
- من همیشه عاشق سوپ گوجه و ساندویچ گریل‌شده بودم. این غذای مورد علاقه‌م بود.
لبخندی روی لبم نشست و گفتم:
- منم این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
ل*ب‌هاش هم داشتن حرکت می‌کردن.
صاف‌تر نشستم تا بهتر ببینم.
آره، ل*ب‌هاش واقعاً حرکت می‌کردن، ولی کسی اون‌جا نبود و اون روی میزش تنها بود.
داشت حرف می‌زد؟
با تینا حرف می‌زد؟
چطور ممکنه؟ یعنی تینا اومده بود و من ندیده بودمش؟
این‌قدر سریع از روی صندلیم پریدم که صندلی افتاد و من بی‌توجه به سمت پیرزن دویدم.
درحالی‌که چشام دیوونه‌وار میز رو می‌گشتن، داد زدم:
- با کی داری حرف می‌زنی؟
پیرزن با تعجب نگاهم کرد و پرسید:
- ببخشید… شما دارید با من حرف می‌زنید؟
با این‌که می‌لرزیدم، ولی جواب دادم:
- آره! با کی حرف می‌زدی؟
پیرزن کمی عقب رفت و به صندلیش تکیه داد.
- من با کسی حرف نمی‌زدم.
- نه، نه، حرف می‌زدی. دیدم ل*ب‌هات تکون می‌خوردن. دیدم داشتی با کسی حرف می‌زنی. تینا بود؟ داشتی با تینا حرف می‌زدی؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
بدنم بی‌اختیار شروع به لرزیدن کرد.
اگر تینا بیاد و من این‌جا نباشم چی؟ هنوز ساعت ۲:۱۵ نشده بود! فکر نمی‌کردم بتونم طاقت رفتن رو داشته باشم، اما می‌دونستم که باید برم.
هرچقدر هم که نمی‌خواستم، هرچقدر هم که دلم می‌خواست از اون مادربزرگ بپرسم با چه شخصی صحبت می‌کرد، می‌دونستم حق انتخاب زیادی ندارم.
کریس آرام در کنار گوشم زمزمه کرد:
- نگران نباش! فردا روز بهتریه. فردا می‌بینیش.
فردا! یه نگاه سریع به کریس انداختم که با لبخندی روی صورتش تشویقم می‌کرد. اون‌قدر نزدیک بود که بوی شامپو و صابونش رو حس می‌کردم. بویی تازه، معصومانه و شیرین… شبیه صابون ایوری. همین بو آرومم کرد و حالم بهتر شد.
کریس راست می‌گفت. تینا فردا این‌جا خواهد بود. اون مادربزرگ رفته بود، من میز همیشگیم رو پس می‌گرفتم و همه‌چیز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا