- نویسنده موضوع
- #11
نور دور او بسته شد؛ نه مثل بسته شدن یک در، بیشتر شبیه جمع شدن یک پرده که آهسته به عقب میلغزد.
آران حس کرد قدمش روی زمین نمینشیند—نه سقوط میکرد، نه شناور بود؛ انگار در فاصلهای میان ایستادن و افتادن گیر کرده باشد.
هوایی که به پوستش میخورد، سرد بود… اما نه سرمای واقعی.
سردیای شبیه لمس چیزی که نمیدانی زنده است یا نه.
چشمهایش آرام باز شد.
اول فقط مه سفید بود.
مهای خیلی غلیظ، که انگار از درون نور میدرخشید.
اما با کمی حرکت، شکلها از دل مه کمکم ظاهر شدند.
آران نفسش را حبس کرد.
او در فضایی ایستاده بود که شبیه اتاق بود—اما نه اتاقی واقعی.
دیوارها، اگر اسمش دیوار بود، هیچ زاویهای نداشتند.
سطوح نرم و بیشکل بودند، مثل اینکه مه خودش را به صورت دیوار درآورده باشد.
آران به...
آران حس کرد قدمش روی زمین نمینشیند—نه سقوط میکرد، نه شناور بود؛ انگار در فاصلهای میان ایستادن و افتادن گیر کرده باشد.
هوایی که به پوستش میخورد، سرد بود… اما نه سرمای واقعی.
سردیای شبیه لمس چیزی که نمیدانی زنده است یا نه.
چشمهایش آرام باز شد.
اول فقط مه سفید بود.
مهای خیلی غلیظ، که انگار از درون نور میدرخشید.
اما با کمی حرکت، شکلها از دل مه کمکم ظاهر شدند.
آران نفسش را حبس کرد.
او در فضایی ایستاده بود که شبیه اتاق بود—اما نه اتاقی واقعی.
دیوارها، اگر اسمش دیوار بود، هیچ زاویهای نداشتند.
سطوح نرم و بیشکل بودند، مثل اینکه مه خودش را به صورت دیوار درآورده باشد.
آران به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.