• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دیوان ارواح | گیسا کاربر انجمن یک رمان

گیسا

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/11/25
ارسالی‌ها
15
پسندها
20
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
نور دور او بسته شد؛ نه مثل بسته شدن یک در، بیشتر شبیه جمع شدن یک پرده که آهسته به عقب می‌لغزد.
آران حس کرد قدمش روی زمین نمی‌نشیند—نه سقوط می‌کرد، نه شناور بود؛ انگار در فاصله‌ای میان ایستادن و افتادن گیر کرده باشد.
هوایی که به پوستش می‌خورد، سرد بود… اما نه سرمای واقعی.
سردی‌ای شبیه لمس چیزی که نمی‌دانی زنده است یا نه.
چشم‌هایش آرام باز شد.
اول فقط مه سفید بود.
مه‌ای خیلی غلیظ، که انگار از درون نور می‌درخشید.
اما با کمی حرکت، شکل‌ها از دل مه کم‌کم ظاهر شدند.
آران نفسش را حبس کرد.
او در فضایی ایستاده بود که شبیه اتاق بود—اما نه اتاقی واقعی.
دیوارها، اگر اسمش دیوار بود، هیچ زاویه‌ای نداشتند.
سطوح نرم و بی‌شکل بودند، مثل این‌که مه خودش را به صورت دیوار درآورده باشد.
آران به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

گیسا

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/11/25
ارسالی‌ها
15
پسندها
20
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
نور چراغ‌قوه هنوز روی صفحهٔ چرمی می‌لرزید. آران دستش را عقب کشید، انگار لمسِ آن نوشتهٔ ظاهرشده، بخشی از گرمای بدنش را بلعیده باشد. هنوز صدای زمزمه‌ای خیلی خفیف در اتاق می‌پیچید؛ صدایی که نمی‌شد فهمید از کجاست، اما مثل یک نفس، یک حضور… دقیقاً پشت گوشش.
چند ثانیه طول کشید تا جرات کند دوباره نگاهش را از صفحه بگیرد. چشم‌هایش دور اتاق چرخید؛ هیچ‌چیز تغییر نکرده بود، اما حس عمیقی در هوا بود… چیزی مثل فشار. انگار فضای اتاق یک لایه ضخیم‌تر شده باشد.
آدرین زیرلب گفت:
- فقط یه توهم بود… همین.
اما خودش هم باور نکرد.
دوباره به میز نزدیک شد. صفحه هنوز همان‌جا بود، باز، آرام، انگار منتظر. کلمات حک‌شده روی آن کمی در تاریکی می‌درخشیدند؛ نه روشن، نه واضح… بیشتر شبیه بازتابی از درون خودش. نوشتار، شکلش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا