• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه درخت چنار | آنی بوم کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Ani Bom
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها پاسخ‌ها 15
  • بازدیدها بازدیدها 429
  • کاربران تگ شده هیچ

Ani Bom

نو ورود
سطح
1
 
تاریخ ثبت‌نام
17/11/25
ارسالی‌ها
30
پسندها
155
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #1
عنوان: درخت چنار
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
نویسنده: @Ani Bom

ناظر: @GHOGHA

خلاصه:
در گوشه‌ای از این دنیای بزرگ در کنجی دنج، روستایی کوچک، با درخت چناری در قلبش آرمیده بود. چناری که دل پسر بچه‌ای را خوش می‌ساخت به دیدارهای یواشکی. و این جهان کوچک، کل هستی‌اش بود. پسرک هیچ شناختی از دنیای نابسامان و خشن بیرون نداشت؛ تا اینکه سیلی محکم دنیا به گونه‌هایش، او را به حقیقت زندگی پرتاب کرد.
 

MAEIN

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
14
 
تاریخ ثبت‌نام
18/4/21
ارسالی‌ها
2,537
پسندها
5,638
امتیازها
30,973
مدال‌ها
17
  • مدیرکل
  • #2
1000035236.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ مناسبِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Ani Bom

نو ورود
سطح
1
 
تاریخ ثبت‌نام
17/11/25
ارسالی‌ها
30
پسندها
155
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #3
خورشید، رنجور و رنگ‌پریده از لا‌به‌لای کوه‌ها سرک کشید. طفلکی، هنوز گرمایش را نثار جهانیان نکرده بود که ابرهای تیره، او را به آغوشی اجباری فرو بردند. روشنی کم‌جان صبح روی روستا پخش شد و هوای مه‌آلود، بی‌صدا میان کوچه‌ها خزید.
یوسف، تن یخ بسته‌اش را به سختی از زیر لحاف دوردوزی شده، بیرون کشید. سرمای اتاق، شلاق‌وار بر پوستش نشست. به سختی از جایش برخاست. رخت به تن کرد و کیف وصله پینه‌دارش را به دست گرفت.
در را که گشود، نسیم خنکی وزیدن گرفت و پوست گندمگونش را گلگون ساخت. صدای شکستن هیزم‌ها از چند خانه آن طرف‌تر، ته مانده‌ی خواب را از چشمان بادامی‌اش ربود.
هر چه به تپه‌ها نزدیک‌تر می‌شد، صدای زنگوله‌ی گوسفندان بیشتر در گوشش می‌نشست و بویشان، بیشتر در بینی‌اش فرو می‌رفت. زانوهای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Ani Bom

نو ورود
سطح
1
 
تاریخ ثبت‌نام
17/11/25
ارسالی‌ها
30
پسندها
155
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #4
با جست‌ و خیز او، چکمه‌های قرمز رنگش روی پل چوبی تق‌تق صدا می‌کردند. پسرک با دو، خود را به حیاط بی‌انتهای مدرسه‌شان رساند.
وارد کلاس شد. بوی تند نفت سیاه رنگ، به گردِ سپید رنگ گچ چیره شد و به بینی‌اش چین داد. به سمت نیمکتی رفت و ناگهان، صدای پسری که از او بزرگتر می‌زد، او را از حرکت بازداشت:
- اینجا جای کلاس شیشمیاس، کلاس چهارمیا جلو میشینن!
یوسف، لب‌هایی که از سرمای هوا خشک شده ‌بودند را جمع کرد و سرش را پایین انداخت. جلو رفت و با جیرجیر نیمکت، روی آن نشست.
نگاهش در میان شور و اشتیاق بچه‌ها گم شد. یکی کیف نواَش را به رخ می‌کشید. او اما، کیفش را که کوک‌های سوزن نیز نتوانسته بودند درزهایش را به هم وصل کنند، پشت سر پنهان کرد. دیگری دفتر جدیدش را باز می‌کرد و بو می‌کشید، و او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Ani Bom

نو ورود
سطح
1
 
تاریخ ثبت‌نام
17/11/25
ارسالی‌ها
30
پسندها
155
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #5
سرمای کلاس را فکر دیدار با ریحانه، ذوب کرد. به قاب شیر و خورشید خیره ماند. در آرزوی تصویری بود که از آنِ او باشد؛ یا شاید هم از ریحانش.
بار دیگر نیمکت صدایی کرد و طرف دیگرش را حضور رحیم، پر کرد. رد محوی از لبخند روی لب‌های یوسف جای گرفت. سر صحبت باز شد. هر دو با هم سرگرم بودند‌ که آقای قوام وارد شد و کلاس، ساکت‌. کسی داد زد:
- بر پا!
همه سیخ ایستادند. با «بفرمایید» آقای قوام، نگاه یوسف، به نیمکت‌های سمت چپ افتاد. سنگینی جای خالی ریحان در نیمکت، بر دلش نشست.
آقای قوام، عینک مستطیل شکلش را روی چشمانش زد و دفتر حضور و غیاب را گشود. اسامی، یکی پس از دیگری از زیر چشم‌های چروکیده‌ی مرد، خوانده شدند. یوسف، بی‌تاب و دلواپس پای چپش را تکان می‌داد.
لیست تمام شد؛ اما نه خبری از ریحان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Ani Bom

نو ورود
سطح
1
 
تاریخ ثبت‌نام
17/11/25
ارسالی‌ها
30
پسندها
155
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #6
پسرک، دلش تاب نیاورد. روی پاهای لرزانش ایستاد و با صدایی لرزان‌تر گفت:
- آقا اجازه! اسم... ریحانه دهقان رو نخوندین!
آقای قوام که تازه عینکش را از روی چشم برداشت بود، دوباره گذاشت و با خمی در میان کمند ابروهای پرپشتش، نگاهی اجمالی به لیست انداخت.
- اسمش تو لیست نیست!
هوا، از ریه‌هایش بیرون نرفت.
- نیست؟ چرا نیست؟!
قوام، به سختی شکمش را از پشت میز بیرون کشید:
- من چمیدونم! لابد امسال اسم ننوشته واسه مدرسه!
یوسف سریع و قاطع جواب داد:
- ولی... دیروز خودش گفت که...
قوام که انگار حوصله‌ی چانه زدن اول صبح را نداشت، گچی سفید در دست گرفت و گفت:
- اصلاً به تو چه؟! تو حواست به خودت باشه نه دختر مردم!
 

Ani Bom

نو ورود
سطح
1
 
تاریخ ثبت‌نام
17/11/25
ارسالی‌ها
30
پسندها
155
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #7
صدای خنده‌ی بچه‌ها بلند شد و قلب یوسف، مچاله. مچاله نه از تمسخر بچه‌ها، بلکه از تصور نیامدن ریحان. نگاه امیدوارش را به حیاط دوخت. به چناری که همیشه از پشت آن، او را به تماشا می‌نشست. برگ زرد رنگی از چنار پیچ خورد و آرام، روی زمین خیس نشست.
یوسف، تا پایان مدرسه نفهمید چه شد و چه گذشت. تمام شور و اشتیاقش در یک آن فروکش کرده بود. زنگ که به صدا در آمد، کیفش را برداشت و تا خانه‌ی ریحان دوید. کلون را زد و در را به صدا درآورد. در باز شد و پدر ریحان، ظاهر. پیراهن سفید رنگش بوی آتش و هیزم می‌داد. یوسف گردن کج کرد تا بهتر او را ببیند. زبانش از سبیل‌های چخماقی مرد بند آمده بود. با لکنت گفت:
- س... سلام!
مرد، دهانش را باز کرد. بوی بدی به بینی یوسف چین داد. بوی دود قلیانی که دندان‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Ani Bom

نو ورود
سطح
1
 
تاریخ ثبت‌نام
17/11/25
ارسالی‌ها
30
پسندها
155
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #8
آب دهانش را به سختی پایین فرستاد. گویی مانعی بزرگ و سنگین سد راهش گشته بود:
- ام... امروز ریحانه نیومد مدرسه، می‌خواستم ب...
ابرو‌های مرد، در آغوش یکدیگر فرو رفتند و کلامش، کلام یوسف را شکست:
- مریضه!
نفس‌های یوسف، سنگین‌تر از پیش شد. هم از ترس صدای خش‌دار مرد؛ و هم از غمِ چهره‌ی تب‌دار ریحان:
- م... مریض شده؟! میشه برم ببینمش؟
مرد به او زل زد و پسرک، ناخودآگاه قدمی عقب کشید.
- نه بچه‌جون! ریحانه دیگه بزرگ شده. خوبیت نداره همو ببینین.
این را گفت و در را بهم کُفت.
یوسف ایستاد و به در نگریست. گوش‌هایش هنوز از صدای کوبیده شدن در سوت می‌کشید.
نگاهش به آسمان ابرآلود افتاد. خنکای خزان، لباس خاکستری رنگش را به رقص وا می‌داشت. او اما با ابروهای نزدیک به هم، دست روی لباسش گذاشت و سور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Ani Bom

نو ورود
سطح
1
 
تاریخ ثبت‌نام
17/11/25
ارسالی‌ها
30
پسندها
155
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #9
روز بعد، آفتاب تب‌دار سایه‌های تنکی را بر روی زمین می‌ریخت. ذره‌های طلایی شن و ماسه، به شکل کک و مک‌هایی ریز روی گونه و بینی پسرک جا خوش کرده بودند. یوسف، بی‌هدف با چوبی که در دست داشت خطوطی در هم روی خاک خلق می‌کرد. ذهنش نیز مانند این خطوط در هم بود و خاطرش نیز مانند همین نقوش، آشفته. در نهایت، دل کوچکش تاب نیاورد. برخاست و به سمت روستا رفت.
یاس‌های سفید رنگی از روی دیوار، تا انتهای کوچه را سرک می‌کشیدند. عطر خوش آنها، یوسف را به سمت خود کشانید. پسرک، دست دراز کرد و پیش از آنکه کسی بویی ببرد، چند شاخه از یاس‌های سفید رنگ را چید. آنها را لای دفتر کهنه‌اش پنهان کرد و به سمت خانه‌ی ریحان روان شد.
هر قدم که به خانه‌ی آنها نزدیک‌تر می‌شد، قلبش بیشتر بالا و پایین می‌پرید. گویی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Ani Bom

نو ورود
سطح
1
 
تاریخ ثبت‌نام
17/11/25
ارسالی‌ها
30
پسندها
155
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #10
کلون در چوبی را به صدا در آورد. چندی گذشت و این بار به جای چهره‌ی ترسناک مرد، صورت آرام مادر ریحان، در قاب در جای گرفت. زن، بوی نان تازه را با خود به همراه آورد. دستی به روسری سیاه با گل‌های قرمز رنگش کشید. یوسف به سختی به حرف آمد:
- س... سلام. ریحانه هستش؟
تردید، در چهره و نگاه زن موج می‌زد. پاسخ به این پرسش، به چیزهایی ورای حقیقت بسته بود. در دوراهیِ دشواری گیر کرده بود. یا باید تنش را به تازیانه‌هایی از جانب همسرش مهمان می‌کرد؛ یا چشمانش را همدم اشک‌های دخترش می‌ساخت. در نهایت او نوازش‌های سوزناک شوهرش را به جان خرید:
- بیا تو!
از جلوی در کنار رفت. یوسف، صدای قلبش را در دهان می‌شنید. مادر، ریحان را صدا کرد و او، سر از مطبخ بیرون آورد:
- بله مامان!
مادر اشاره‌ای به یوسف زد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا