• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه درخت چنار | آنی بوم کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Ani Bom
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها پاسخ‌ها 15
  • بازدیدها بازدیدها 397
  • کاربران تگ شده هیچ

Ani Bom

نو ورود
سطح
1
 
تاریخ ثبت‌نام
17/11/25
ارسالی‌ها
29
پسندها
129
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #11
مادر در مطبخ خزید. چهره‌ی غم‌زده‌ی ریحان، به کبودی محوی روی گونه‌های برجسته‌اش مزین بود.
یوسف جلو رفت و بی‌‌آنکه نگاه از چشمان سیاه رنگ و براق ریحان بگیرد، دست روی کبودی گونه‌اش کشید. با صدایی بی‌تاب گفت:
- تو مگه مریض نیستی؟ پس چرا داری کار می‌کنی؟
یوسف، گل‌های سفید رنگ را از میان دفترش بیرون کشید، اما بوی یاس‌ها در میان دفتر جا ماندند.
- اینا رو اوردم واسه عیادت!
ریحان با لبخندی که دندان‌های سفیدش را به نمایش می‌گذاشت، گل‌ها را از دستش گرفت و بویید. شاخه‌ای کوچک را جدا کرد و در میان موهای سیاه رنگ و موج‌دارش گذاشت. موهایی که بلندی آنها در زیر روسری پناه گرفته بود.
ریحان زبان باز کرد و تکاپوی قلب یوسف، بیشتر شد.
- مریض؟! من مریض نبودم!
 

Ani Bom

نو ورود
سطح
1
 
تاریخ ثبت‌نام
17/11/25
ارسالی‌ها
29
پسندها
129
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #12
دهانش باز ماند و صدایش، ناباور در فضا پیچید. گویی چشمان قهوه‌ای رنگش کوچکتر از آن بودند که با دروغ آشنا شده باشند.
- خب... پس... چرا نیومدی مدرسه؟!
ریحانه که گویی غم این حرف‌ها همچون سنگی غول‌پیکر بر سینه‌اش نشسته بود، شروع به کنده‌کاری آن سنگ کرد:
- بابام نمی‌ذاره بیام مدرسه. میگه تا کلاس سوم بسه. خوبیت نداره دختر بیشتر از این درس بخونه.
دل یوسف از آن همه بی‌رحمی پدرش به درد آمد:
- چرا؟ مگه تو نمی‌خواستی مثل خانم سرابی معلم شی؟
بغض، همچو ماری دور گلوی ریحان پیچید و زهرش را به چشمان دخترک بی‌نوا ریخت:
- چرا!
دل کوچک یوسف اما، تاب نیاورد. گویی که اشک‌های دخترک به او جرئت داده بود:
- من با بابات حرف می‌زنم، راضیش می‌کنم!
به سمت در دوید و همانطور فریاد زد:
- دو ساعت دیگه، کنار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Ani Bom

نو ورود
سطح
1
 
تاریخ ثبت‌نام
17/11/25
ارسالی‌ها
29
پسندها
129
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #13
یوسف، زیر چنار تنومند نشسته بود و نگاهش به آسمان بود. نسیم، همچون هنرمندی زبردست، شاخه‌های درخت را چون نت‌هایی از موسیقی می‌نواخت. برگی از چنار افتاد و پیش رویش قرار گرفت. آن را برداشت و مشغول بازی با آن شد. هنوز از میان شکاف لب‌هایش خون می‌آمد. اما این سوزش، در مقابل سوزش قلبش هیچ می‌نمود.
باید در چشمان ریحانه می‌نگریست و درماندگی خود را به او هدیه می‌کرد. بازگویی اتفاقات پیش آمده با آن‌که بر زبانش سنگینی می‌کرد، اما به پای رنجِ تنها گذاشتن ریحان نمی‌رسید. این شد که ماند و به انتظار نشست.
خورشید، پشت کوه‌ها پناه گرفت و همچنان، خبری از ریحانه نبود. سرمای هوا، کم‌کم داشت بر پیکر یوسف رسوخ می‌کرد و بینی‌اش را قرمز کرده بود.
صدای قدم‌هایی از دور به گوش رسید؛ قدم‌هایی که او را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Ani Bom

نو ورود
سطح
1
 
تاریخ ثبت‌نام
17/11/25
ارسالی‌ها
29
پسندها
129
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #14
- ببخشید دیر شد. بابام اومده بود خونه نمی‌تونستم بیام. همین الانم اگه بفهمه اینجام می‌کشتم.
یوسف «خدایی نکرده‌ای» زیر لب زمزمه کرد. با آن‌که خیلی دلش می‌خواست سر بلند کند و در چشمان و مژه‌های حالت‌دار او زل بزند، اما بار شرمندگی سنگین‌تر بود و گردنش را راست نکرد.
ریحانه اما، خانم‌تر از آن بود که به روی یوسف آورد، آگاه‌تر از آن بود که از جواب پدرش ناآگاه باشد، اما گویی تصور هم نمی‌کرد دست سنگین پدرش برای کسی جز او خرج شود. دخترک فکر می‌کرد این کتک‌ها، همه بخشی از محبت پدر و فرزندیست که فقط نصیب خودش می‌شود. دل ریحانه شکست و بغضش تا گلو بالا آمد، این را از صدای لرزانش نیز می‌شد فهمید:
- بابام زدتت؟
یوسف، مِن و مِن کرد. ناجی‌ای به کمکش رسید و شتاب‌زده، سر از میان درختان تاریک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Ani Bom

نو ورود
سطح
1
 
تاریخ ثبت‌نام
17/11/25
ارسالی‌ها
29
پسندها
129
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #15
- یوسف... بابا گفت دو روز دیگه می‌خواییم از اینجا بریم.
نفسی تازه کرد و ادامه داد:
- خودم شنیدم، داشت به مامان می‌گفت.
صدای یوسف، رنگ شرمندگی را داد و به رنگ تعجب در آمد:
- چی؟!
هر دو، تا خانه دویدند. یوسف شتاب‌زده داخل شد و از مادر پرسید:
- مامان! یونس چی‌ میگه؟
مادر، سکوتی سنگین کرد و آهی از گلو بیرون فرستاد:
- می‌دونی که امسال آفت زد به همه‌ی محصولاتمون، بابات تصمیمش رو گرفته. میخواد بره شهر، بلکم اونجا فرجی بشه.
مادر جلو آمد و درحالی که می‌خواست حقیقتی را با آنها در میان بگذارد، گفت:
- شما دو تا دیگه بزرگ شدین... مرد شدین. شاید... شاید شما هم مجبور بشین دیگه مدرسه نرین. شاید مجبور بشین کار کنین.
 

Ani Bom

نو ورود
سطح
1
 
تاریخ ثبت‌نام
17/11/25
ارسالی‌ها
29
پسندها
129
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #16
همه چیز سریع‌تر از آن‌که فکرش را می‌کردند اتفاق افتاد. در چشم بر هم زدنی، مهلت دو روزه به اتمام رسید. وسایلشان همگی بار ماشین قدیمی و قراضه‌ی پدر شد و در جاده‌ها به راه افتاد. یوسف هر چه در این چند روز به دنبال ریحان گشت، نتواست او را بیابد تا با او خداحافظی کند. تمام امیدش به همان جای قرار همیشگی بود. همان چنار همیشگی. نگاهش به درخت بود و قلبش، منتظر. چنار هم انگار زورش به باد نمی‌رسید که با تمام تنومندی و برومندی‌اش، برگ‌های خود را یکی یکی به دست باد می‌سپارد.
به خانه‌ی آنها که رفت نیز، چیزی جز کتک و فحش نصیبش نشد. در نهایت، یوسف چاره‌ای نداشت جز آنکه او نیز به همان وسایل قدیمی بپیوندد. ماشین، پیچ‌و‌تاب جاده را می‌پیمود و زمین، هم‌زمان هم رد لاستیک را می‌بلعید؛ و هم پیکر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا