- تاریخ ثبتنام
- 17/11/25
- ارسالیها
- 23
- پسندها
- 112
- امتیازها
- 490
- مدالها
- 1
سطح
1
- نویسنده موضوع
- #11
مادر در مطبخ خزید. چهرهی غمزدهی ریحان، به کبودی محوی روی گونههای برجستهاش مزین بود.
یوسف جلو رفت و بیآنکه نگاه از چشمان سیاه رنگ و براق ریحان بگیرد، دست روی کبودی گونهاش کشید. با صدایی بیتاب گفت:
- تو مگه مریض نیستی؟ پس چرا داری کار میکنی؟
یوسف، گلهای سفید رنگ را از میان دفترش بیرون کشید، اما بوی یاسها در میان دفتر جا ماندند.
- اینا رو اوردم واسه عیادت!
ریحان با لبخندی که دندانهای سفیدش را به نمایش میگذاشت، گلها را از دستش گرفت و بویید. شاخهای کوچک را جدا کرد و در میان موهای سیاه رنگ و موجدارش گذاشت. موهایی که بلندی آنها در زیر روسری پناه گرفته بود.
ریحان زبان باز کرد و تکاپوی قلب یوسف، بیشتر شد.
- مریض؟! من مریض نبودم!
یوسف جلو رفت و بیآنکه نگاه از چشمان سیاه رنگ و براق ریحان بگیرد، دست روی کبودی گونهاش کشید. با صدایی بیتاب گفت:
- تو مگه مریض نیستی؟ پس چرا داری کار میکنی؟
یوسف، گلهای سفید رنگ را از میان دفترش بیرون کشید، اما بوی یاسها در میان دفتر جا ماندند.
- اینا رو اوردم واسه عیادت!
ریحان با لبخندی که دندانهای سفیدش را به نمایش میگذاشت، گلها را از دستش گرفت و بویید. شاخهای کوچک را جدا کرد و در میان موهای سیاه رنگ و موجدارش گذاشت. موهایی که بلندی آنها در زیر روسری پناه گرفته بود.
ریحان زبان باز کرد و تکاپوی قلب یوسف، بیشتر شد.
- مریض؟! من مریض نبودم!