یا جد سادات من مامان بزرگ بابا بزرگم زیاد با خودشون حرف میزنن تو دستشویی حیاط آشپز خونه
خخخخ.نمیشه به همه انگ جنزدگی زد که. خوب میدونی بابا حسن از همه چیز جلوتر خبر داشت.یه بار یادمه یکی از بچه هاش به اسم عسی یکی از رنگ های قلبش چند وقتی بود که بسته شده بود و بیمارستان بود.
چند روز بعدش دیدم با حسن یه گوشه نشسته و داره گریه میکنه:عسی...آ عیسی م خار ریکا ...خـــداا(عیسی...عیسی پسر خوب من...خدا)
گفتیم:چرا دارین گریه میکنین؟
چیزی نگفت و به گریه کردنش ادامه داد.
چند روز بعدی فکر کنم حدود یه هفته بعدش عیسی مرد