- ارسالیها
- 62
- پسندها
- 1,154
- امتیازها
- 6,963
- نویسنده موضوع
- #11
منم همینجوری بودم.البته من دیگه واقعا حسودی می کردم.یه بار شیشه شیرشو بهش نمی دادم.یه بار با شیشه شیر سعی در خفه کردنش داشتم که البته نشد.داداشم از من 4 سال کوچیکتره.حساب کن وقتی به یه طفل معصوم بی گناه توی چهار سالگی میگن یه داداش داری.اشکم در اومد.والا من اولش از بس خوشحال بودم وقتی خبر به دنیا اومدن خواهرمو بهم دادن از خوشحالی گریه می کردم اما همه فکر کردن از حسودی گریه می کنم:straight_face:
خلاصه کم کم متوجه شدم نه بابا خیلیم خوب نیست دلم برای خودم می سوزه اصلا حسودی نمی کردم ولی حتی قدم برمی داشتم فکر می کردن از حسودیه