وقتی خواهر کوچیکم بدنیا اومد من 2 سال و یک ماهم بود و از تو فیلمها مشخص بود که با خواهر بزرگترم خیلی ذوق داشتیم ولی الان با خودم می گم برای یه موجود لوس (:love_struck:) چه کارا که نمی کردیم !!
حس معلق بودن، توي خلإ بودن
تا چند هفته هي اشتباهي صداش ميزدم عمه مامان بابا خاله زنعمو
كلي بگم نمي دونستم چيكارمه
تا شيش ماهگي هم علاقه خاصي بهش نداشتم
ولي الان دوستش دارم و در كمال تعجب منكه دلم برا هيچكي تنگ نمي شه دلم براش تنگ ميشه
اولش مث چی ذوق مرگ بودم که اومد خونه به اولین نفری که لبخند زد خیر سرش من بودم:/ ولی یک شب که گذشت واقعا گریه می کردم می گفتم اینو ببرید من نمی خوامش نفهمیدم چه عزرائیلی اومده سراغم
خلاصه بگم براتون وقتی تشریفشو اورد همه توجه ها از من بی نوا رفت سمت اون و هنوز هم سمت اونه به حدی که واقعا بعضی وقتا به سرم می زنه من بچه اینا نیستم :/ به حدی بهم توجه نشد که مجبور شدم با کارام و فعالیتام توجهشونو جلب کنم هر کاری بگید کردم از موسیقی و ورزش و هنر و همه چییی تا یک اپسیلون به من توجه بشه ولی فایده نداشت هعییییی من نمیدونم کی به اینا گفت النا تنهاست خواهر می خواد:/ و من همسن الان این بودم می گفتن النا خانم شده بزرگ شده الان به این میگن نه بابا این بچس مامانمم میگه من اصلا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.