دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشین، باده مستانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه ی کار به نام من دیوانه زدند
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
شکر آن را که میان من و او صلح افتاد
حوریان رقص کنان ساغر شکرانه زدند
کس چو حافظ نکشید از رخ اندیشه، نقاب
تا سر زلف عروسان سخن، شانه زدند
خواجه حافظ شیرازی