نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

چند ثانیه بیخیال همه چی؛)

  • نویسنده موضوع Matin-ms
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 15
  • بازدیدها 750
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Matin-ms

رو به پیشرفت
سطح
11
 
ارسالی‌ها
120
پسندها
3,033
امتیازها
16,633
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #1
سلام خوبین؟
خب خیلی مزاحمتون نمیشم میخواستم بگم اگه دوس دارین این جا خاطرات خنده دار تونو به اشتراک بزارین تا حتی شده یه نفر برای چند ثانیه بیخیال همه چی بشه و غش غش بخنده;):laughting:
 
امضا : Matin-ms

YGNeae

کاربر خبره
سطح
40
 
ارسالی‌ها
5,997
پسندها
41,959
امتیازها
0
مدال‌ها
31
  • #2
یکی از خاطراتم...
وقتی کلاس چهارم ، ترم 1 زبان انگلیسی بودم از بس عجله داشتم با دمپایی صورتی گل گلی با لاک قرمز رفتم تو شعبه به اون بزرگی در حضور کلی پسر و دختر ...
وقتی وسط کلاس رسیدم یهو داد زدم : " وای تیچر با دمپایی اومدم !!!!"
همه بچه ها که از من 50 سال بزرگ تر بودن شروع کردن به خندیدن و مسخره کردن :|| هنوز هم خیلی هاشونو می بینم اینو یادم می ندازن

فعلا این یادمه ...
 
امضا : YGNeae

YGNeae

کاربر خبره
سطح
40
 
ارسالی‌ها
5,997
پسندها
41,959
امتیازها
0
مدال‌ها
31
  • #3
اهان و یکی دیگه ...
وقتی کلاس هفتم بودم سر زنگ ادبیات بودم کلی پز می دادم که" من ادبیات عالیه، تو المپیاد از همه تون بهتر رتبه اوردم، هر سوالی دارین از من بپرسین ، این کتاب در حد من نیست و ..."
اما وقتی معلممون داشت ضمیر ها رو می پرسید گفت:" بگید شما چه ضمیری هست"
منم با اعتماد به نفس همیشگیم دست بلند کردم و گفتم :" چهارم شخص مفرد !!"
معلمم :" یگااااااااااااااااااااااااااانه ؟؟!!!! من همچین چیزی به تو یاد دادم؟؟؟"

" چهارم شخص مفرد !!!" خدایی با چه عقلی اینو گفتم؟
 
امضا : YGNeae

sahel_sorkh

کاربر برتر
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,163
پسندها
5,655
امتیازها
25,673
مدال‌ها
16
  • #4
یکی از خاطراتم...
وقتی کلاس چهارم ، ترم 1 زبان انگلیسی بودم از بس عجله داشتم با دمپایی صورتی گل گلی با لاک قرمز رفتم تو شعبه به اون بزرگی در حضور کلی پسر و دختر ...
وقتی وسط کلاس رسیدم یهو داد زدم : " وای تیچر با دمپایی اومدم !!!!"
همه بچه ها که از من 50 سال بزرگ تر بودن شروع کردن به خندیدن و مسخره کردن :|| هنوز هم خیلی هاشونو می بینم اینو یادم می ندازن

فعلا این یادمه ...
خخخخخ منم یه بار با دمپایی پلاستیکی بنفش رفتم مدرسه
 

t.sh

کاربر فعال
سطح
16
 
ارسالی‌ها
789
پسندها
9,340
امتیازها
27,673
مدال‌ها
18
  • #5
سوم دبستان بودم که از فرط خواب آلودگی نفهمیدم که یه پام کفش پوشیده بودم و یه پام کتونی.
خلاصه من مدرسه رو رو سرم گذاشته بودم با گریه هام تا اینکه بابام آورد.
حالا تو کلاس داشتیم رای گیری می کردیم که من کفش بپوشم یا کتونی؟
 

Matin-ms

رو به پیشرفت
سطح
11
 
ارسالی‌ها
120
پسندها
3,033
امتیازها
16,633
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #6
اقا من از بچگیم ادم نحسی بودم:confused:
چرا؟:sigh:
دست به هر چی میزدم کلا از رو زمین ساقط میشد:smug:
مثلا همین چند وقت پیش میخواستم جارو بکشم بعد وسطاش بودم که یه هو دیدم بو میاد نگاه کردم دیدم از جارومون داره دود بلند میشه:(
جالبیش به این بود که وقتی بابام برد درستش کنه یارو گفته بود
خداوکیلی چیکارش کردین؟ موتورش اب شده:oops::laughting:
 
امضا : Matin-ms

Mélomanie

مدیر بازنشسته
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,097
پسندها
43,837
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
  • #7
من زیاد از این سوتیا ندادم :/
ولی خوب^_^
من وقتی بچه بودم کلاس اول اسم کتابام یادم میرفت@_@
بهشون میگفتم کتاب کوچیک و کتاب بزرگ حالا اسمش هر چی میخواد باشه
یه بار داداشم که داشت میبردتم مدرسه گفت زهرا امروز واست کتابای بزرگ گزاشتم منم ذوق مرگ شدم از اینکه کتابام امروز بزرگه @_@
وقتی رفتم مدرسه گفتن کتابارو در بیارید من هر چی تو کتابام میگشتم کتاب درست پیدا نمی کردم-_-
همش کتابای خود داداشم بود
همون موقع معلمم گفت برم بیرون داداشم واسم کتابامو اورده-_-
خخخ اون روز خیلی خندیدم اخه من تو حیاط نشسته بودم دیدم سه تا از دوستام اومدن تو مدرسه وقتی منو دیدن نیششون باز شد گفتن بیا دیدی زنگ نخورده فقط زهرا اومده مدرسه خخخ
با رفتنشون تو کلاس صدای داد معلم حیاطو برداشت خخخخ
بیچاره ها چقد کتک خوردن-_-
 

Faezeh.H

نویسنده انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,391
پسندها
19,538
امتیازها
42,073
مدال‌ها
21
  • #8
یه روز اتوبوس خیلی شلوغ بود و منم ایستاده بودم.شرایطم خیلی بد بود انصافا یه خانم چاق جلوم بود که می ترسیدم بیوفته روم له شم،پشتمم خالی بود(ردیف اخر اتوبوس که یکمم بلندتر از بقیه ی جاهاس)
خلاصه آقا به زور میله رو گرفته بودم که راننده ی نامرد یه ترمز مجلسی زد و همونطور که فکرشو می کردم خانم چاقه منو با شکمش زد و منم صاف رفتم بغل اون دخترایی که پشت نشسته بودن:dizzy:
به زور خودمو به کمک میله بالا کشیدم و اون دخترا غش غش می خندیدن.خدایی شکمش عین ژله بود:crying:
 
امضا : Faezeh.H

ʂɧιʋɑ_βʈʂ

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
43
پسندها
927
امتیازها
6,713
مدال‌ها
1
  • #9
من که اصلا ازین جور خاطره ها ندارم خدایی:/
ولی کلاس سوم که بودم خواستم با بطری آب معدنی ی جامدادی درست کنم و هی پز میدادم که مثلانی خیلی خوب بلدم و با چاقو میتونم صاف و خوب ببرم... خلاصه تند تند داشتم با چاقو تیز می‌بریدم اصلا هم حواسم به دستم نبود که دستمو از اونور انگشت اشارم تا پایین ناخن بریدم و مثل چییی خون اومد...
خواهرمم که کنارم نشسته بود به جا اینکه بهم کمک کنه و به مامانم بگه وقتی منو دید رفت تو دسشویی:/
منم میترسیدم مامانم دعوام کنه هیچی نگفتم بعد مامانم از سکوتم فهمید
 

AmirAdabi❆

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
462
پسندها
12,245
امتیازها
31,973
مدال‌ها
19
  • #10
...لطفاً قیمه هارو نریزید تو ماستا....
با تشکر...
روابط عمومی قیمه
 
امضا : AmirAdabi❆
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا