متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

متون و دلنوشته‌ها ⊰| چند لحظه لطفا |⊱

  • نویسنده موضوع R_MāN'8
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 568
  • بازدیدها 16,732
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

NEGIN_R

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
1,794
پسندها
63,557
امتیازها
77,373
مدال‌ها
33
سن
27
  • #91
پدر هیچ وقت جلوی چشم ما گریه نمی کرد گاهی شبها اما از پسِ روزهایی که زیاد سیگار کشیده بود قبل از آن که به رختخواب برود دور از چشم همه ، حتی مادرم می رفت سراغ چمدان توی انباری پیراهن پولکی سبز رنگ همیشگی را بیرون می کشید طوری در آغوش می گرفت که گویی شانه هایی هنوز توی آن استوار است گویی صاحبش هنوز توی آن نفس می کشد دردش را می فهمد و قفسه ی سینه اش برای غم ها و دلتنگی هایش بالا پایین می شود آنقدر که محکم آن پیراهن را به سینه اش می چسباند من هم اغلب دزدکی نگاه می کردم که مرد خانه مان چگونه در آغوش یک پیراهنِ خالیِ کهنه اشک می ریزد
یک بار لای در مرا دید پیش خود نشاند و پیراهن را دستم داد گفت بو بکش بوی خاصی نمی داد اما به روی خودم نیاورد
آن را از دستم گرفت و داخل چمدان گذاشت عکسی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : NEGIN_R

NEGIN_R

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
1,794
پسندها
63,557
امتیازها
77,373
مدال‌ها
33
سن
27
  • #92
همیشه حسرت دوستت دارم شنیدن ها نیست که به دل ادم می مونه!
بعضی وقتا حسرت اینکه بپرسه... "دوستم داری؟" ادمو پیر میکنه
دلم میخواست یه بار بپرسه...
تا بهش بگم الان که جوونی، قشنگی، جذابی، خوش صدایی...همه دوستت دارن!من وقتی که چروک زیر چشمت بیفته هم دوستت دارم،وقتی سرعتت تو راه رفتن کم بشه ،وقتی غروبا چشم منتظرتو به در میدوزی تا بهت سر بزنن،وقتی دستت بلرزه و لیوان اب از دستت بیفته هم دوستت دارم.
اصلا من ادم دوستت داشتن تو روزای تنهایی و سختیتم!
اما نپرسید! هیچ وقت!
و من غمگین ترین شعر دنیا هستم که سروده نشد...

 
امضا : NEGIN_R

NEGIN_R

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
1,794
پسندها
63,557
امتیازها
77,373
مدال‌ها
33
سن
27
  • #93
من به بی‌رحمی «اتفاق» معتقدم. اينكه وقتی ميفته، می‌خواد زندگيت رو زير و رو كنه. وگرنه من كه يك عمر، خودم بودم و خودم.
تو يادت نمياد، من غروبا می‌نشستم پشت همين پنجره، دستم رو می‌ذاشتم زير چونم و آدمايی رو نگاه می‌كردم كه بود و نبودشون برام فرقی نمی‌كرد.
تو خبر نداری، من همينجا با هر لبی كه به ليوان چايی می‌زدم، به حماقت هر دونفری كه شونه به شونه‌ی هم راه می‌رفتن می‌خنديدم.
اون وقتا چه می‌‌دونستم روز بارونی چيه؟
غروب جمعه چه درديه؟
انتظار چی می‌گه؟
من فقط يه بار چشمام رو بستم.
فقط يه بار بستم و وقتی باز كردم، ديدم «تو» وسط زندگيمی. دقيقا وسط زندگيم.
.
من اصلا قبل از تو...
تو نمی‌دونی، وقتی نيومده بودی من حتی معنی «قبل» و «بعد» رو نمی‌دونستم.
من حتی نمی‌دونستم از پشت پنجره، با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : NEGIN_R

NEGIN_R

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
1,794
پسندها
63,557
امتیازها
77,373
مدال‌ها
33
سن
27
  • #94


صبر ڪنم ..

برگشتن بلدے .!؟
 
امضا : NEGIN_R

NEGIN_R

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
1,794
پسندها
63,557
امتیازها
77,373
مدال‌ها
33
سن
27
  • #95
بايد يك خواهر يا برادر بزرگتر از خودمان ميداشتيم كه برايمان از روزهايى تعريف ميكرد كه وقتى روى مبل مينشستيم پايمان به زمين و وقتى روى زمين مى ايستاديم، دستمان به ميز نميرسيد.
كه گاهى برايمان مهِ خاطرات مبهم را كنار ميزد.
كه همان روزهاى كودكى دستمان را ميگرفت و ميگفت نترس ديوانه. از هيچ دادى نترس. از هيچ آدم بزرگى نترس. از هيچ چيز نترس.
كه دلمان را گرم ميكرد.
حداقل ميبود تا رازمان را بشنود. تا شريك خاطرات و گذشته و حالمان باشد. تا شريكِ اصلِ حالمان باشد.
بايد يك خواهر يا برادر بزرگتر از خودمان ميداشتيم كه دستمان را ميگرفت و با خود ميبرد گوشه هاى دنج شهر را نشانمان ميداد و از هر درى برايمان حرف ميزد كه ياد بگيريم چطور از هر درى با او حرف بزنيم. كه ياد بگيريم حرف بزنيم. كه ياد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : NEGIN_R

NEGIN_R

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
1,794
پسندها
63,557
امتیازها
77,373
مدال‌ها
33
سن
27
  • #96

دنبال آدمایی بگردید كه حال دلتونو خوب كنن،
بدونن كه كی باشن و كی نباشن،
آدمایی كه دلتنگ دیدنشون بشی و هرجا كه پا میذاري با خودت بگی كه چقدر جاشون خالیه...
بلد باشن با چشماشون بخندن و با دلاشون راه برن و با دستاشون ستاره بچینن
واسه بودنشون حریم بزارن و واسه حریمتون احترام...
اینكه وقتی دلت گرفت بیان و رنگ بپاشن به زندگیت و لحظه هات
مدام تورو یاد موزیكایی بندازن كه بارها و بارها باهاشون عاشق شدی...
یادت بندازن كه قلب داری
تو دنیاشون چیزی به اسم ساعت وجود نداشته باشه كه بهونه ای باشه واسه رفتن و نبودناشون
كسی كه به جای همه ی دوست داشتنا،
دوسش داشته باشین،
اونی كه بهترین اتفاق روزتون شنیدن صداش باشه و بودن در كنارش حتی قد نوشیدن یه استكان چای،
طعم پرواز و از این شهر لعنتی بهتون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : NEGIN_R

NEGIN_R

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
1,794
پسندها
63,557
امتیازها
77,373
مدال‌ها
33
سن
27
  • #97
بعضی از زخم ها باید باز باشند تا با سوزششان بشود خاطره بازی کرد و التهاب شان تا مغز استخوان را بسوزاند. انگار پشت دستت داغ بگذاری، که باید از آدم ها ترسید.
از همین آدم های ساده ای که توی صف نانوایی برایت درددل می کنند و دلت بحالشان می سوزد. از همین آدم های خسته ای که گمان می کنی در حقشان ظلم شده و دلت می خواهد کاری کنی.
از همان هایی که یکبار دلت برایشان لرزیده و هزار بار به پای همان یکبار جان داده ای و نمی دانی که اتفاقا از همین آدم های معمولی باید ترسید و فاصله گرفت.
باید روی بعضی از زخم ها را باز بگذاری تا یادت بماند که بعضی از دردها ریشه می دهند به قدر عمر آدمیزاد. اسید می پاشند به مغز استخوان و مرگ می طلبند.
باید یادت بماند که بعضی از دردها فقط مرگ می طلبند و بعضی از آدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : NEGIN_R

NEGIN_R

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
1,794
پسندها
63,557
امتیازها
77,373
مدال‌ها
33
سن
27
  • #98
من هیچوقت نرفتم. اونقدر گلوله شدم توو خودم تا آدما برن. شبیه لاک پشتی که همه تنشو مچاله میکنه توی لاکش و اونقدر همون حالت میمونه تا دیگه کسی یادش نمیاد این لاکه یا سنگه؛ آدمه یا مانکنه. اینجوری دردش شبیه رفتن و از دست دادن باهمه. من هم اونی بودم که میره و هم اونی بودم که رفتنا رو به چشم دیده. من از دوسر باخت داده بودم. منتها هیچکی گریه های توی لاکو نمیبینه. هیچکی تکون خوردن شونه توی لاکو نمیبینه. معلوم نیست که دلت ریخته، چنگ زده شده، سوراخه. از یه لاک خالی چی جز سنگ و سخت بودنش معلومه؟

من فاطمه اختصاری نبودم. من بیست و هفت سالم نبود. ولی هروقت تو، گلومو خراش میدادی از ته قفسه ی سینه م "گریه نمیکنم همه ی اتفاق ها" میومد بیرون. موقع پختن زرشک پلو با مرغ یه نفر توو سرم بود که گریه نمیکرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : NEGIN_R

sʰᵃᵈⁱ

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
183
پسندها
3,630
امتیازها
17,773
مدال‌ها
11
  • #99
قطره عسلی بر زمین افتاد، مورچه ی کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود، پس برگشت و جرعه ای دیگر نوشید… باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی کند و مزه واقعی را نمی دهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیاندازد تا هر چه بیشتر و بیشتر لذت ببرد… مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد… اما (افسوس) که نتوانست از آن خارج شود، پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت… در این حال ماند تا آنکه نهایتا مرد…
بنجامین فرانکلین میگوید: دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ!
پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می یابد، و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک میشود…
این است حکایت دنیای ما
 
امضا : sʰᵃᵈⁱ

sʰᵃᵈⁱ

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
183
پسندها
3,630
امتیازها
17,773
مدال‌ها
11
  • #100
هیچ چیز در طبیعت برای خود زندگی نمیکند
رودخانه ها آب خود را مصرف نمیکنند
درختان میوه خود را نمی خورند
خورشید گرمای خود را استفاده نمیکند
ماه ، در ماه عسل شرکت نمیکند
گل ، عطرش را برای خود گسترش نمیدهد
نتیجه :
زندگی برای دیگران ، قانون طبیعت است . .
 
امضا : sʰᵃᵈⁱ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا