متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

مباحث متفرقه داستان نویسی با کلمات نفر قبل

  • نویسنده موضوع مهدیه احمدی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 38
  • بازدیدها 1,799
  • کاربران تگ شده هیچ

mel mel

هنرمند انجمن
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
40,019
امتیازها
69,173
مدال‌ها
30
سن
17
  • #31
گاهی زندگی به ادم حس یه موجود بی جون مثل عروسک یا یه قلم و یا حتی هرچیز بی روح دیگه ای رو دست میده. مهم نیست انسان توی یه طویله هست یا یه قصر، جایی که دراون عشق و محبت نباشه. بزرگی و کوچیکیش مهم نیست. زندگی به من یاد داد که گاهی باید به بی تفاوتی یک عروسک باشی، دشمن دوست نمات رو تشخیص بدی و اونارو توی حال خودشون، در طویله‌ی زندگی شون رها سازی و زندگی خودت رو به شیرینی پشمک مزه کنی

حوری، اسمان، زمین، گل
آسمان و زمین با پیوندی به یکدیگر متصل شده‌اند و حوریان با گل‌هایی بر دست، زمین را از گل می‌آرایند و زینت می‌بخشند. حوری کوچک آرزوی دیدن زمین را داشت اما چون بسیار کوچک بود، توان رفتن به زمین و نگریستن انسان‌ها را نداشت.
روزی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ADLAYD

کاربر حرفه‌ای
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,578
پسندها
10,935
امتیازها
31,873
مدال‌ها
21
  • #32
روزگار غریبی است!
در اتاق نمور مانندم به آینه می نگرم.‌‌ تاریک است آینده‌ای که در چشمم موج می‌زند.‌ ترس دارد آن نگاه مخوف مانده و مسکوت مانده‌ام.‌ من اهداف داشتم! امید داشتم و حال...‌ چیزی جز یک چشمان تاریک و بی امید و اتاقی نمور برایم نمانده است.‌ گریه‌ام نیز نمی‌گیرد.‌ انگار، در خلایی دست و پا میزدم که تمامی نداشت.‌ انگار که در سیاه‌چاله‌ای گیر افتاده بودم و راه فراری نبود و ... آه می‌کشم و چشم فرو می‌بندم از فرد توی آینه!‌
روزگار غریبی است!


سرد،‌ آتش،‌ زمستان،‌ قهوه.


خسته نباشید.:rose:
 
امضا : ADLAYD

paaa

مدیر بازنشسته
سطح
16
 
ارسالی‌ها
469
پسندها
8,440
امتیازها
24,773
مدال‌ها
16
  • #33
روزگار غریبی است!
در اتاق نمور مانندم به آینه می نگرم.‌‌ تاریک است آینده‌ای که در چشمم موج می‌زند.‌ ترس دارد آن نگاه مخوف مانده و مسکوت مانده‌ام.‌ من اهداف داشتم! امید داشتم و حال...‌ چیزی جز یک چشمان تاریک و بی امید و اتاقی نمور برایم نمانده است.‌ گریه‌ام نیز نمی‌گیرد.‌ انگار، در خلایی دست و پا میزدم که تمامی نداشت.‌ انگار که در سیاه‌چاله‌ای گیر افتاده بودم و راه فراری نبود و ... آه می‌کشم و چشم فرو می‌بندم از فرد توی آینه!‌
روزگار غریبی است!


سرد،‌ آتش،‌ زمستان،‌ قهوه.


خسته نباشید.:rose:
در اوج سردی زمستان که سرما تا مغزاستخوان نفوذ می‌کند آدم چیزی که می‌خواهد چیزی برای گرم کردن خود مانند یک قهوه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ADLAYD

کاربر حرفه‌ای
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,578
پسندها
10,935
امتیازها
31,873
مدال‌ها
21
  • #34
رویای زیبایی است!‌
من و تو و این باغ زمستانی!‌ من و تو و این آینه برفی!‌ در هم خیره شده‌ایم،‌ در روح و وهم همدیگر غرق می‌شویم تا همدیگر را کشف کنیم و شاید،‌ کمی نیز در آن سرمای جان سوز رویایم در امان باشیم.‌
کسی آن سو رو به روی تابلویی ایستاده است.‌ محتوای تابلو ناپیدا و گنگ است!‌ جلوتر می‌رویم،‌ آرام و پیوسته و نفس به نفس!‌ آه که چقدر من تو را دوست دارم.‌
محتوای تابلو،‌ عجین می‌شود در خون چشمان آن مردی که من خیره شده است. می‌ترسم و تو،‌ نیستی!‌ سردم است و تو نیست شده‌ای!‌
و محتوای تابلو،‌ تویی را نشان می‌دهد که من را کشته‌‌ای!‌ و آن مرد هنوز با آن چشمان سرخش که به مانند بینی سرخ از سرمای من و خون درون تابلو است،‌ به من نگاه می‌کند.
رویا،‌ همیشه هم زیبا نیست!
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ADLAYD

Your Pluto

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,945
پسندها
16,108
امتیازها
46,673
مدال‌ها
32
  • #35
زیر درخت نشسته بودم و داستانم رو می‌نوشتم.
عاشق منظره پاییزی پارک بودم و بهم آرامش می‌داد. استخری بزرگ وسط پارک بود:/ که روی آبش برگ درخت هایی که در اطراف بود ریخته بود.
دختر بچه ای داشت روی برگ های خشک شده را می‌رفت که یهو افتاد توی استخر و با جیغی که کشید توجه نگهبانی که توی پارک بود بهش جلب شد.:/
سنگ/ علی یاسینی/ لونا پارک.
 
امضا : Your Pluto
  • Haha
واکنش‌ها[ی پسندها] W-XixI

ADLAYD

کاربر حرفه‌ای
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,578
پسندها
10,935
امتیازها
31,873
مدال‌ها
21
  • #36
زیر درخت نشسته بودم و داستانم رو می‌نوشتم.
عاشق منظره پاییزی پارک بودم و بهم آرامش می‌داد. استخری بزرگ وسط پارک بود:/ که روی آبش برگ درخت هایی که در اطراف بود ریخته بود.
دختر بچه ای داشت روی برگ های خشک شده را می‌رفت که یهو افتاد توی استخر و با جیغی که کشید توجه نگهبانی که توی پارک بود بهش جلب شد.:/
سنگ/ علی یاسینی/ لونا پارک.

خیره‌ به سنگ رو به رویم ماندم.‌ رنگ سفیدش،‌ با رنگ مشکی مات سرنوشتم بدجور در تناقض بود و این تناقض نفرتی را در بر می‌انگیخت که از منِ خونسرد،‌ شخصیتی غریب را می‌ساخت.‌‌
آهنگ "تبر" از خواننده‌ علی یاسینی،‌ که از رستوران پشت سرم در آن ور خیابان بود، در گوشم زنگ می خورد و به مانند روح امواج دریای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ADLAYD

ستین؛

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,059
پسندها
24,492
امتیازها
41,073
مدال‌ها
30
سن
19
  • #37
خیره‌ به سنگ رو به رویم ماندم.‌ رنگ سفیدش،‌ با رنگ مشکی مات سرنوشتم بدجور در تناقض بود و این تناقض نفرتی را در بر می‌انگیخت که از منِ خونسرد،‌ شخصیتی غریب را می‌ساخت.‌‌
آهنگ "تبر" از خواننده‌ علی یاسینی،‌ که از رستوران پشت سرم در آن ور خیابان بود، در گوشم زنگ می خورد و به مانند روح امواج دریای خروشان،‌ به روح خستگی‌هایم برخورد می‌کرد.‌ خسته شده بودم،‌ از بس انتظار این را کشیده بودم که کسی غیر از آهنگ،‌ حال و هوای سرد و بد من را درک کند و در آغوشم بکشد.‌ از این نجواهای آرام آهنگ خسته شده بودم و دلم می‌خواست آن صدای آرام شخصی را که من را درک می‌کند، بشنوم که می‌گوید:‌
-‌ همه چیز رو با هم درست می‌کنیم!‌
و من قرار بود در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ستین؛

ADLAYD

کاربر حرفه‌ای
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,578
پسندها
10,935
امتیازها
31,873
مدال‌ها
21
  • #38
به تمشک‌های درشت قرمز رنگی که با هر قدم، در کاسه‌ی چینی گل‌قرمزی با زمینه‌ی شیری‌فامی که در دست داشتم، خیره شدم.
آهی کشیدم و با دمپایی‌های پلاستیکی و به رنگ آبی‌ام روی حیاط سیمان شده‌ی مامان‌گلی، لخ‌لخ‌کنان راه رفتم و روی تخت فلزی‌ مامان‌بزرگم که زیر درخت بلندبالای انجیر بود؛ نشستم.
نگاه از گل‌های رز صورتی‌ و نقش و نگار قالی قدیمی‌ای که روی تخت، پهن شده بود، گرفتم و یکی از آن تمشک‌های ترش را در دهان انداختم.
طعم ترش تمشک، روح و روانم را به بازی گرفت و رد رنگ قرمز آن، روی سر انگشتانم با عشوه و ناز رقصید. انگشت سرخ شده‌ام را به دهانم فرو فرستادم و رد قرمز تمشک از روی انگشت اشاره و شستم به وسیله‌ی زبانم به دیار باقی شتافت!
عطر چای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ADLAYD

ADLAYD

کاربر حرفه‌ای
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,578
پسندها
10,935
امتیازها
31,873
مدال‌ها
21
  • #39
مانند هر شب در کنار آتش و دوستان. دوستانی که به قول مادر و پدرم، ناباب بودند. موبایل‌های سایلنت! همه جا ساکت و آرام؛ طوری که اگر بخواهی لحظه‌ای چشمانت را ببندی خوابت می‌گیرد.
(کوتاه‌ترینی بود که نوشتم!)

مانیتور، مادر، خواب، خوراکی :)
برق سفید حاصل از نور مانیتور،‌ بر روی چهره‌ی بی‌رنگ و رویم حکم یک تیری در چشمانم را داشت.‌ بعد از به اتمام رساندن طرح پروژه‌ی ساختمان پرواز،‌ سرم را بالا بردم که با این کار قولنج گردنم به مانند احساسات درونم،‌ شکست.‌ آه حسرت‌واری از عمق سینه‌ام می‌کشم و به این فکر می‌کنم چگونه است که من هنوز با وجود این زندگی فلاکت بار،‌ زنده‌ام؟!‌
نگاه پر از خستگی‌ام بر روی ساعت می‌نشیند و متوجه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ADLAYD
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] W-XixI
عقب
بالا