توی کوچه خلوت قدم میزدم میترسیدم برم خونه نگام به زمین بود و با کفشای آبیم سنگ ها را شوت میکردم حوصلم سر رفته بود و جایی رو هم نداشتم به دیوار تکیه دادم و به در بی رنگ روبروم خیره شدم خسته شده بودم نگاهی به آسمون مردم صاف و ساده اینقدر آبیش جذاب بود که آدم دلش نمی اومد دل بکنه کاش خانواده منم اینطوری بودن:(
قدم-هنسفری-تنهایی-سفر