دلم یکهو گرفت!
یعنی راستش یه چندوقتی هست اما خب زدم به در بی محلی تا شاید روش کم شه و جا رو باز کنه اما...
دلم می خواد مامانم از اون مسافرت لعنتی برگرده بغلش کنم!
اما خب می دونی چیه؟
مامانم بغل کردن دوست نداره!
دلم می خواد صبح شه و حداقل دوستایی رو که شش روزه ندیدم رو ببینم و اونا رو بغل کنم!
دلم می خواد این خونه ای که در حال حاضر با وجود من و خواهرم خونۀ ارواح شده... خراب شه!
دلم می خواد یکی محکم بغلم کنه و گریه کنم!
اما خب خیلی وقته که آغوش من برای بقیس اما خودم جایی در آغوش ها ندارم!