متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت دنیـآی وآرونــه | Zahra_m کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Mélomanie
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 42
  • بازدیدها 3,285
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,099
پسندها
43,830
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
22.jpg

نام دلنوشته: دنیـآی وآرونـه
نام نویسنده: Zahra_m
سطح: منتخب
مقدمه:
کلاغ قصه‌ها!
که گفته صدایش زشت است؟!
کلاغ سرگردانی که برای سرگرمی همه خود را آواره کرده است!
معلوم نیست که به کجا می‌رود!
فقط می‌رود!
می‌رود تا که هیچ‌وقت قصه‌ها تمام نشوند!
قصه‌های تلخی که به شیرینیِ نباتند!
به نام کلاغی که خانه نداشت؛
و هیچ‌وقت به خانه‌ی نداشته‌اش نرسید!
***​
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,099
پسندها
43,830
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #2
آهای شمع!
خودت را فدا نکن!
هیچ‌کس ارزش آب شدنت را ندارد!
تو کسی را گرم نمی‌کنی!
تو جایی را روشن نمی‌کنی!
فقط خودت را در چشم اطرافیانت کوچک می‌کنی!
آهای شمع!
گرم نباش!
روشن نباش!
آب می‌شوی،
آبت می‌کنند!
سرد باش،
خاموش باش!
خاموش بودن بزرگ نگهت می‌دارد!
***
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,099
پسندها
43,830
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #3
این روزها همه با سوادند!
یکی لیسانس دارد و یکی دکترا!
یکی حقوق می‌خواند و یکی گرافیک!
اما این بین یک چیز کم است!
در آن‌جایی که عشق است هیچ‌کدام سوادی نداریم!
همان‌جایی که صابون باید با ث سه نقطه نوشته شود!
همان‌جایی که باید محبت را با ط دسته دار نوشت!
همان جایی که عشق، اِشق می‌شود!
فقط آن‌جاست که معنای دوست داشتن را می‌فهمند!
ما هیچ نیستیم!
ما همانیم که در کمال با سوادی اما بی سوادی در چشم والده‌هایمان خیره می‌شویم و می‌گوییم «من خود بزرگ شده‌ام»!
***
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,099
پسندها
43,830
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #4
درد‌ها همیشه بیشتر و زیبا ترند
چرا که درد چه خوشحالی باشد و چه نباشد،
همیشه کنارت است!
دروغ نیست!
حقیقتیست هرچند تلخ!
در این زمانه که نمی‌شود دوست را همیشگی خواند؛
درد مثل دوستی باوفا کنارت است!
ما راضی هستیم!
راضی هستیم که سرمان را روی شانه‌ی درد بگذاریم و گریه کنیم!
ما دیگر به همین حقیقت‌ها هم راضی هستیم!
***
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,099
پسندها
43,830
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #5
چرا یکی نیست تا بگوید؛
«هی، ساکت!
زبانت را برای یک لحظه‌ام که شده در دهانت نچرخان!
نگو دردهایت را
فاش نکن حس‌هایت را!
همه کس ارزش شنیدنشان را ندارند!»
چرا هیچ‌کس نیست زمزمه کند؛
«تا من هستم جای غمی را کنارت خالی نکن
آغوشم برای بغض‌هایت،
و شانه‌ام برای گریه‌هایت خالی می‌گذارم»
هیچ‌کس نبود!
خواستم بسازمش
اولش درست کار کرد
اما بعد از حرف‌هایم،
از گله‌هایم،
از بغض‌هایم، خسته شد!
و با سردی، حق به جانب گفت:
«حوصله‌ات را ندارم!
حرف‌ها و اخلاقم اون‌طور که تو می‌خواهی نیست!
من همینم!
می‌خواهی بخواه،
می‌خواهی نخواه!»
***
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,099
پسندها
43,830
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #6
در جایی که پدر فرزنداش را بی وجود می‌خواند دیگر چه امیدی به غریبه‌ها داریم؟!
در جایی که مادر فرزند را حرام‌زاده می‌خواند دیگر چرا چشم به احساس غریبه‌ها داریم؟!
در جایی که برادر برایت قیمت می‌گذارد چه انتظاری به غریبه‌ها داریم؟!
در جایی که زندگی می‌گیرند تا زندگی کنند؛
در جایی که زندگی می‌کنند تا پول در بی‌آورند؛
در جایی که پول در می‌آورند تا جان بگیرند؛
چه امیدی به فردا داریم؟!
زندگی‌ای که نباشد فردایی نیست!
فردایی که نباشد دنیایی نیست!
پس به چه امید دل به زندگی و دنیا دادیم؟!
***
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,099
پسندها
43,830
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #7
باران هم با زمین قهرش گرفته!
دیگر جاذبه‌ی زمین را نادیده می‌گیرد و به سمت بالا می‌بارد!
احساس می‌کند ستاره‌ها قدر قطراتش را بیشتر می‌دانند تا موجودات زمینی!
می‌گوید حداقل ستاره‌ها از قطرات من فرار نمی‌کنند!
می‌گوید حداقل آن‌ها هم‌دیگر را زیر قطرات من رها نمی‌کنند بروند
و در دل‌شان از من خاطره‌ای تلخ نمی‌سازند!
***
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,099
پسندها
43,830
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #8
دنیا مثل کاغذ است،
به راحتی هر طرحی را می‌تواند در خودش جا دهد!
و همانطور هر رنگی را!
برای یکی به خاطر پول داشتنش از تمام رنگ‌ها استفاده شده،
و برای یکی که فقط خودش است و لباس‌های تنش تنها و تنها از رنگ خاکستری استفاده شده است!
بعضی‌ها زندگی‌شان تاریک به رنگ مشکی کشیده شده،
و بعضی‌ها طلایی به رنگ سلطنت!
اما تنها خوشا به آنی که کاغذ زندگی‌اش سفید سفید است!
***
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,099
پسندها
43,830
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #9
دستانت را پیچک وارانه به دور قلبم پیچانده‌ای!
این قلب است!
حتی اگر که چوب هم بود با این فشار زیادی که بر رویش است شکسته بود!
فکر می‌کردم با یک سطل، رنگ قرمز می‌توانم یک قلب سیاه را رنگ کنم!
اما زمانه کاری کرد رنگ بپوسد!
رنگ پودر شد و به زمین ریخت!
قلب سیاه هیچ‌وقت قرمز نمی‌شود،
همان‌طور که بید هیچ‌وقت میوه نمی‌دهد!
اگر قلبم را مانند آینه‌ی شکسته هم خورد کنی؛
باز هم با چسب آن را بهم می‌چسبانم!
***
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,099
پسندها
43,830
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #10
نور خورشید می‌تابد و باعث روشن شدن اطرافم می‌شود
و باز هم صبح شد!
و باز هم صبح شد بدون آنکه من حتی خواب، خواب را هم ببینم!
خورشید با ناراحتی دستش را به طرفم دراز می‌کند
اما دست او برای رسیدن به من خیلی کوتاه است!
خورشید آرام آرام دامن زرد رنگ پر نورش را از روی زمین جمع می‌کند و پشت کوه‌های بلند مخفی می‌شود
آنگاه ماه آرام آرام و نرمک نرمک از طرفی دیگر وارد می‌شود
ماه با غرور سرش را بالا می‌گیرد که چشمانش به من برخورد می‌کند
با دیدن من شانه‌هایش به پایین خم می‌شوند
او هم مثل خورشید دستش را با ناراحتی به سمتم دراز می‌کند!
اما دست او هم مانند دست خورشید کوتاه است!
***
 
آخرین ویرایش
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا