متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت دنیـآی وآرونــه | Zahra_m کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Mélomanie
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 42
  • بازدیدها 3,285
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,099
پسندها
43,830
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #11
هیس؟!
نه، سکوت نمی‌کنم!
نمی‌خواهم سکوت کنم!
اما سکوت را با یک زنجیر به من متصل کرده‌اند!
حق ندارم داد بزنم!
حق ندارم فریاد بزنم!
حق ندارم گریه کنم!
حق ندارم بخندم!
دوست دارم شیپور باشم، می‌خواهم از عمق وجود فریاد بزنم!
دوست دارم ویولن باشم، دلم هوس با صدای بلند آواز خواندن را دارد!
دوست دارم دریا باشم، هر گاه خواستم آرام و هر گاه خواستم نا آرام باشم!
اما من جنگلم، ساکت و مخوف!
اما من صحرام، خاموش، خالی، بی‌سکونت و دلگیر!
من کبوتریم که بالی ندارد!
من طاووسی‌ام که زیبایی ندارد!
من آهوییم که پایی برای پریدن ندارد!
من همان مرده‌ایم که، قبری برای خوابیدن ندارد!
***
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,099
پسندها
43,830
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #12
امروزه دوستی را باد برد!
رفاقت را باد برد!
قلب را باد برد!
عشق را باد برد!
امروزه پاییز میلی به رنگ کردن برگ‌هایش ندارد!
بهار میلی به جوانه زدن و گل دادن ندارد!
امروزه تابستان هم سردش شده!
فقط زمستان است که تغییری نکرده،
هنوز هم مثل همیشه سرد و گرفته است،
هنوز هم مثل همیشه می‌بارد، می‌بارد، می‌بارد و بغضش را روی سرمان خالی می‌کند!
امروزه مردم، مرده‌اند!
دیگر اشک جعلی را از واقعی نمی‌شود تشخیص داد!
دیگر گریه کردن برای خالی شدن نیست!
دیگر بغض گلویت را درد نمی‌آورد! از بغض دیگر فقط اسمی مانده!
آخر بغض هم دیگر صبرش طاق شده!
امروزه کسی نمی‌خندد، کسی لبخند نمی‌زند، کسی شادی نمی‌کند! اصلا مگر مرده‌ها هم شاد می‌شوند؟!
امروزه کسی درد نمی‌کشد!
فقط این درد است که ما را کول کرده و به همراه خود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,099
پسندها
43,830
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #13
ابرها غوغا به پا کرده‌اند!
هر کدام برای کم کردن روی دیگری شدت باریدنشان را بیشتر می‌کنند!
هوا سرد است، به طوری که لرز در تنم دمیده!
اما چرا شیشه‌ها بخار ندارند؟!
شیشه‌ها نترسید، دیگر از دلم رفته!
دیگر هیچ‌وقت اسمش را روی بخارهایتان هک نمی‌کنم! دیگر هیچ‌وقت برایش قلب نمی‌کشم!
یا شاید هم من مرده‌ام!
آری، من مرده‌ام که بخار نفس‌هایم روی شیشه جا خوش نکرده است!
شاید بعد از رفتنش از قلبم روحم را هم، همراه با خود برد!
یا که شاید دکمه‌ی خاموشی قلبم را فشرد!
دیگر آن‌چه که کرد مهم نیست،
مهم این است که قلبم را خاموش کرد!
***
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,099
پسندها
43,830
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #14
کاش بتوانم من هم بگویم...
«بفهم!
من تو را دوست ندارم!
یا بهتر بگویم...
اندازه‌‌ی تمام دنیایم دوستت دارم!
همان دنیایی که ندارم!»
***
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,099
پسندها
43,830
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #15
چه زیبا ننگ چسباندند به تنگ اسمم!
ننگ با تو بودن؛
ننگ دوست داشتنت!
حال که تو هم دیگر نیستی؛
حال که تو هم دیگر به من پشت کرده‌ای؛
باز هم در دهانشان را دکمه نمی‌زنند!
و چه جالب است که همان‌ها همیشه ورد زبان‌شان است که «آدم‌ها همیشه در حال پر کردن یک قضیه و بازگویش برای دیگری هستند»!
کاش همان‌ها شعورشان می‌رسید که کمی مکث کنند و به این فکر کنند که همان آدم‌ها خودشانند!
***
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,099
پسندها
43,830
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #16
چه‌قدر لذت بخش بود آن زمان‌هایی که بشر دوست داشتن را دوست داشت...
و نه تقلید دوست داشتن را!
***
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,099
پسندها
43,830
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #17
دنیا چه بی‌رحم است!
زندگی را به کاممان تلخ کرده و مرگ را شیرین!
قلاده‌ای به گردنمان انداخته و ما را به ساز خود می‌رقصاند!
شاید هم مشکل از دنیا نیست و از مردمانش است!
به راستی داریم تقاص سیبی که حوا خورد را پس می‌دهیم؟!
***
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,099
پسندها
43,830
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #18
می‌دانی آخر‌الزمان چه وقتی‌ست؟
وقتی که لب‌هایت را محکم به هم می‌دوزی تا چیزی از میانشان به بیرون سرایت نکند و دل دیگران نشکند!
در همان موقعیتی که برای همان سکوتت مهر لال بودن را، همان دیگران بر لبت می‌زنند!
حرفت را بزنی داد می‌ز‌نند «خفه باش»!
سکوت می‌کنی داد می‌زنند «خفه شدی»؟
آخرالزمان همان وقتی‌ست که نه اجازه‌‌ی دفاع داری و نه اجازه‌ی سکوت!
آن هم فقط برای یک مشت زبان بازی و جملات تلخی که با تهمت برایت چیدند!
آری همان وقت است که زمان برایت به آخر می‌رسد!
***
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,099
پسندها
43,830
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #19
قلبم آرام می‌تپد!
آرام‌تر از هر زمان...
به گمانم سردش شده است!
اگر می‌شود مرا یک قهوه‌ی داغ مهمان کن...
شاید آن قهوه‌ی داغ بتواند کمی، از یخ زده‌گی قلبم را بکاهد.
آخر من دیگر معتاد شده‌ام!
معتاد تو، عطرت، نگاهت و لبخندهای گاه بی‌گاه و شیرینت!
اما چه می‌شود کرد که هیچ‌کدام از آن من نیستند...
پس من می‌مانم و یک قلب سرد...
و یک فنجان قهوه‌ی تلخ!
معتادم دیگر!
حال که تو نیستی مجبورم خودم را با کافئین قهوه‌ام آرام کنم.
***
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,099
پسندها
43,830
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #20
هردم حالم را نپرسید!
دیگر حالی برای پرسیدن باقی نمانده...
***
 
آخرین ویرایش
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا