متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت دنیـآی وآرونــه | Zahra_m کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Mélomanie
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 42
  • بازدیدها 3,282
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,098
پسندها
43,822
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #31
در این ثانیه‌ها
آنقدر غرق در غم‌ام
که اشک‌هایم هم
از سر دلسوزی
دست به گونه‌هایم می‌کشند
تا از خیسی‌شان کم شود...
***
 

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,098
پسندها
43,822
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #32
قلبم تنگ شده...
کوچک‌تر از دیروز
و مشکی‌تر از همیشه!
آنقدر آمدن و رفتند که کاری کردند
من سوزن و نخ به دست بگیرم...
با تیغ ببرم
با نخ بدوزم...
آنقدر دوختم
آنقدر تنگ کردم
آنقدر جمع‌اش کردم
که حالا دیگر جای خودم را هم ندارد...
حالا دیگر هر وقت به دوست داشتن خودم هم فکر می‌کنم
قلبم کش می‌آید
و دوخت‌ها باز می‌شوند
خون می‌آید
زخم می‌شود
درد می‌گیرد...
درد‌اش نفس‌ام را می‌برد
از یاد می‌برم اکسیژنی وجود دارد!
پس خودم را هم پس می‌زنم
چشمانم را می‌بندم و دوست‌داشتن خودم را هم از قلبم بیرون می‌کنم!
اینطور بهتر است...
دیگر جایی برای کسی ندارد
نه کسی می‌آید
نه کسی می‌رود...
حالا دیگر
آرامش دارد قلبم!
***
 

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,098
پسندها
43,822
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #33
ابرها که بغض می‌کنند
باران که می‌بارد
گل‌ها که شانه خم می‌کنند
آدم‌ها هم دلگیر می‌شوند...
می‌میرند
جان می‌دهند از غم...
از غم ِ شیون ابرها
از غم ِ کمرِ شکسته‌ی درختان
از رعدهای پر هراس
از کلاغان بی‌جا و مکان
می‌دادند که همه شده‌اند تنها
او تنها
آن تنها...
اگر تنها نبودند آن‌طور ابر برایشان نمی‌گریست
آن‌طور گل‌ها اشک‌آلود نمی‌شدند!
اگر تنها نبودند، نمی‌گذاشتند بال پروانه‌ها خیس شود
نمی‌گذاشتن مورچه‌ها خانه به دوش شوند!
همه هستند تنها...
او تنها
آن تنها
من تنها...
***
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,098
پسندها
43,822
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #34
آفتاب بیرون می‌آید
گل‌ها از خواب بیدار می‌شوند
پروانه‌ها شروع به پرواز می‌کنند
گنجشکان آواز می‌خوانند
من تنها کنار رودخانه‌ام
ماهی‌ها در آب پرواز می‌کنند و اوج می‌گیرند
همه آزادند
همه شادند
همه می‌خندند و زندگی می‌کنند...
اما نمی‌بینند در این گوشه از دنیای خاکی
چه کسی زندانی‌ست
چه کسی ناله می‌کند
و چه کسی زجه می‌زند!
همه چشمان‌شان بسته‌ است
به روی هم
همه فقط خود را می‌بینند...
صدای قهقهه را می‌شنوند
اما صدای هق‌هق را هرگز...
انگار همه کور شده‌اند
همه کر شده‌اند
نمی‌بینند
و نمی‌شنوند...!
***
 

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,098
پسندها
43,822
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #35
خسته که هستی
دلت اندکی دوست داشتن می‌خواهد!
می‌خواهی بخواهی
اما می‌دانی که اگر بخواهی
دیگر هیچ چیز نداری
و فقط او می‌ماند
و دوست داشتنت
پس نخواه که بخواهی!
برای خواستن
همان بهتر که نخواستن را خواست...
***
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,098
پسندها
43,822
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #36
من می‌بینم
پشت آن کوه‌ها
در آن گرمای خشکِ بیابان
زیر آن خاک‌ و زمین‌های ترک خورده از بی‌آبی
چه ماهی‌هایی پنهان شده‌اند
به امید آمدن سیل!
***
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,098
پسندها
43,822
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #37
و اما آسمان نمی‌داند
همان گنجشکانی که با او
از عشق سخن می‌گفتن
و او را به جهانی ترجیح می‌دادند
چگونه دور از چشم همه
خود را در آغوش ابرها جای می‌دهند
و نجواهای عاشقانه زمزمه می‌کنند...!
***
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,098
پسندها
43,822
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #38
این روزها به پشت سرم که نگاه می‌کنم چیزهایی می‌بینم که مرا به وحش می‌اندازند
چیزهایی که در خیالاتم هم آن‌ها را تصور نمی‌کردم!
کسانی را می‌بینم که روزی بهترین فرد زندگی‌ام بودند
همان‌هایی که جانم وصله جان‌شان بود...!
بد نگاهم می‌کنند!
سرد و یخ زده‌اند
چهره‌ی‌شان خشمگین است
و دیگر با محبت خیره‌ی چشمانم نیستند!
مگر چه دیده‌اند از من؟!
سرم را به زیر می‌اندازم و می‌روم
دور می‌شوم از آن‌ها و چشمانی که برایم حلقه‌ی دار می‌بافند!
روبه‌رویم پر است از آدم‌های مهربان زندگی‌ام
اما به طرز عجیبی
همان که از کنارشان گذر می‌کنم
و پشت سر می‌گذارم‌شان
آن‌ها هم چهره‌ای زشت به خود می‌گیرند!
و مرا بیشتر و بیشتر از ادامه دادن به راهم می‌ترسانند...
***
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,098
پسندها
43,822
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #39
و چه سخت است گریه کردن برای نداشته‌هایی که خیال داشتن‌شان را داری!
و سخت‌تر از آن این است که در ذهنت برنامه بریزی برای آنچه که هیچ‌وقت نخواهی داشت‌اش!
حال باید حال مرا بفهمید...
بفهمید که چطور شب‌هایم به روز و روزهایم به شب می‌رسید... با قصه چیدن برای آنچه که ندارم و نخواهم داشت!
خسته شده‌ام
اما نمی‌دانم چرا
با اینکه می‌دانم پایان خوشی ندارد
ولی از این‌کار دست نمی‌کشم!
***
 

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,098
پسندها
43,822
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #40
و من
حالم به مانند حال کارگر پیریست
که بعد از سال‌ها کارگری
و زحمت دیدن،
به یک جوان
فروخته‌اند!
و تمام سرمایه‌ی زندگی‌ام را ربوده‌
و مرا به دور انداخته‌اند!
همه و همه
به دلیل پیری‌ای
که از کارهای بیش از حد به سراغم آمده...
و اما آن جوان
تازه نفس
و مقاوم‌تر از من است!
***
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا