قلبم تنگ شده...
کوچکتر از دیروز
و مشکیتر از همیشه!
آنقدر آمدن و رفتند که کاری کردند
من سوزن و نخ به دست بگیرم...
با تیغ ببرم
با نخ بدوزم...
آنقدر دوختم
آنقدر تنگ کردم
آنقدر جمعاش کردم
که حالا دیگر جای خودم را هم ندارد...
حالا دیگر هر وقت به دوست داشتن خودم هم فکر میکنم
قلبم کش میآید
و دوختها باز میشوند
خون میآید
زخم میشود
درد میگیرد...
درداش نفسام را میبرد
از یاد میبرم اکسیژنی وجود دارد!
پس خودم را هم پس میزنم
چشمانم را میبندم و دوستداشتن خودم را هم از قلبم بیرون میکنم!
اینطور بهتر است...
دیگر جایی برای کسی ندارد
نه کسی میآید
نه کسی میرود...
حالا دیگر
آرامش دارد قلبم!
***