متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت دنیـآی وآرونــه | Zahra_m کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Mélomanie
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 42
  • بازدیدها 3,282
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,098
پسندها
43,823
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #21
صدای روشن شدن چوب کبریت فضا را پر کرد
شمع آرام آرام روشن شد...
قطره قطره شمع‌های آب شده به زمین می‌چکیدند
پروانه از دیدن شمع چشمانش درخشید...
با احتیاط از لای پنجره‌ی نیمه باز وارد خانه شد، چند سانتی شمع ثابت ماند و با عشق به شعله‌ی کوچک و رقصانش چشم دوخت
شمع با نیشخندی دستانش را برای به آغوش کشیدن پروانه باز کرد
لحظاتی نگذشت که ذرات خاکسترِ بال‌های پروانه، در هوا پراکنده شد...
***
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,098
پسندها
43,823
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #22
بیایید برای یک لحظه هم که شده دست از زخم زبان زدن برداریم!
باور کنید آدم‌ها خسته‌اند!
قلب‌ها شکسته‌اند
روح‌ها خاموش‌اند
همه دل‌شان گرفته!
دیگر طاقت حرف‌های کسی را ندارند و دل‌شان سکوت می‌خواهد
می‌خواهند کسی کاری به کارشان نداشته باشد!
فقط جایی برای باز کردن بغض‌شان می‌خواهند!
بیایید ما هم کمی سکوت کنیم...
کمی زبان به کام بگیریم و روی خراش‌های قلب کسی نمک نپاشیم...
تا کسی هم روی خراش‌های قلب‌ ما نمک نپاشد!
***
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,098
پسندها
43,823
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #23
دنیا چه بی‌رحم است!
زخم می‌زند به روح و جان آدم و اسمش را می‌گذارد امتحان الهی!
کاش می‌شد بگویم، آقا اجازه، من می‌خواهم برگه‌ی امتحانم را خالی تحویل دهم!
یا یواشکی گوشه‌ی پنهان شوم تا غایبی‌ام را بزنند اما امتحانی نگیرند!
این امتحانات دارد جانم را می‌گیرد!
چرا امتحانات الهی تمام نمی‌شوند؟! هر کدام یک به یک، اولی تمام نشده دیگری شروع می‌شود!
مگر انسان تا چه حد صبر دارد؟! آخرش لبریز می‌شود و می‌ریزد!
اصلا چرا این امتحان این‌قدر طولانیست؟!
دیگر مرکب خودکارم هم یاری نمی‌کند مرا!
سخت است... به والله این امتحان که هیچ پایانی هم ندارد سخت است!
***
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,098
پسندها
43,823
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #24
روزگارمان همیشه برعکس افکارمان است!
تصوراتی غلط از دنیایی عجیب!
ما هیچ‌گاه به خواست خود روزمان را به سر نکردیم!
نه تولدمان به خواست‌مان بود و نه... مرگ!
کاش... فقط کاش می‌شد این میان زندگی‌مان را خودمان انتخاب کنیم...
و نه کتاب سرنوشت...!
***
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,098
پسندها
43,823
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #25
دنیایمان چه عجیب شده!
دیگر صدای پرندگان تو را از خواب بیدار نمی‌کند!
دیگر هوا عطر درختان و گل‌هایشان را ندارد!
سخت است باورش...
اما در این دنیا دیگر ابرها را هم باربر می‌کنند برای باریدن!
در این دنیا دیگر هیچ چیز سرجایش ثابت نمانده...
در این دنیا دوست‌داشتن و دوست‌داشته شدن تبدیل شده است به امری زوری!
همه‌جا هوا دلگیر و خفه است؛
همه افسرده‌اند!
حتی گنجشکان ِ میان شاخه‌برگ‌های درختان!
همه درحال نالیدنند از دردهایی که درد نیست، فقط و فقط یک مشت عقده‌ی چرکین شده در دل است!
غرق شده‌اند در روند روزگار خودشان...
کسی، کسی را نمی‌بیند...
انگار هیچ‌کس زنده نیست!
انگار کسی نفس نمی‌کشد...
انگار کسی زندگی نمی‌کند!
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,098
پسندها
43,823
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #26
***
من، دنیایم را دوست دارم!
هرچند تلخ...
هرچند گرفته...
هرچند سخت!
دوست‌اش دارم ولی گاهی دلم برایش می‌گیرد!
گاهی تیشه بر شانه‌اش می‌گذارد و تک‌تک درخت‌های آرزویم را از ریشه قطع می‌کند!
دست خودش نیست... ذات‌اش همین است!
شاید او را تهدید کرده‌اند که نگذارد ما خوشی را به چشم ببینیم!
با این حال من دوست‌اش دارم!
شاید هم وابسته‌ام...
مثل زندانی‌ای که عاشق زندان بانش است...
یا همان پرنده‌ای که در قفس‌اش باز است... اما نای پرواز و گریز را ندارد!
شاید هم جایی برای رفتن ندارد!
قفس را بگذارد برود؟! به کجا برود؟! مگر کسی هم منتظراش است؟!
او کسی را ندارد...
تنهاست...!
من، زندگی‌ام را دوست دارم...
من، تنهایی‌ام را دوست دارم...
چون کسی را جز آن‌ها ندارم...!
***
 

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,098
پسندها
43,823
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #27
من با دریایی از آرزو خفته‌ام در تابوتی که نامش است جعبه‌ی زندگی...
جعبه‌ای که درش یک عمر زندگانی دفن است
جعبه‌ای که تمام رویاهایم را در مشت‌اش گرفته و مچاله کرده است!
چشمانم بسته‌است...
همه جا تاریک است...
سکوت اطرافم را پر کرده و هوا خفه و گرفته است...
من مرده‌ام...
زمانه مرا کشت!
زمانه خون را در رگ‌هایم منجمد کرد!
قلبم دیگر نمی‌تپد، اما...
هنوز توان نفس کشیدن دارم...
توان درد کشیدن...
توان زجر دیدن!
من خفته‌ام، در تابوتی قهوه‌ای رنگ، با پوسته‌ی چوب ِ درخت بلوط!
من مرده‌ای زنده‌ام!
من مرده‌ام... اما زنده‌ام!
***
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,098
پسندها
43,823
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #28
من ماه را دوست دارم... ولی ماه خورشید را دوست دارد...!
من گل‌ را دوست دارم... ولی گل چمن را دوست دارد!
من پرندگان را دوست دارم... ولی پرندگان، درختان را دوست دارند!
من او را دوست دارم... ولی او... دیگری را دوست دارد!
من خودم را دوست ندارم!
هیچ‌کس هم مرا دوست ندارد...!
***
 

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,098
پسندها
43,823
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #29
من خسته‌ام...
به مانند یک ماهی افتاده درون ساحل، ناامید و هیرانم...
من خسته‌ام...
به مانند تبر نجار پیر، از کمر شکنی خسته و افسرده‌ام...
من خسته‌ام...
از خودم
از خودم
و از خودم!
من از خودم و روزگارم خسته‌ام!
من به مانندِ ناله‌های از سر اجبار شیپورها، پر از زجرم...
به اندازه‌ی تمام خستگی پرستو‌ها از کوچ، خسته‌ام!
من، به اندازه‌ی تمام لحظه‌های سال خسته‌ام!
من، بی‌هیچ اندازه‌ای... فقط خسته‌ام...
***
 

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,098
پسندها
43,823
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #30
من اگر خدا بودم، هیچ بنده‌‌ای را به زمین، نمی‌فرستادم...!
من اگر خدا بودم، خورشید را، به دور زمین، می‌چرخاندم...!
من اگر خدا بودم، بین گل و شمع، یکی را برای پروانه، انتخاب می‌کردم...!
من اگر خدا بودم، آن‌هایی که از مردانگی نمی‌فهمند را، مرد نمی‌آفریدم...!
من اگر خدا بودم، همه را یکسان با هم، نقاشی می‌کردم...!
اما من اگر خدا بودم... خودخواه می‌شدم...
من جنبه‌ی
این همه توانستن را
ندارم!
***
 
آخرین ویرایش
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا