- ارسالیها
- 6,189
- پسندها
- 17,401
- امتیازها
- 78,373
- مدالها
- 7
- سن
- 21
قسمت بیست و چهارم
کنار چاه دیوارِ سنگی مخروبهای بود. فردا عصر که از سرِ کار برگشتم از دور دیدم که آن بالا نشسته پاها را آویزان کرده و شنیدم که میگوید:
– پس یادت نمیآید؟ درست این نقطه نبود ها!
لابد صدای دیگری بهاش جوابی داد، چون شهریار کوچولو در رَدِّ حرفش گفت:
– چرا چرا! روزش که درست همین امروز است گیرم محلش این جا نیست..
راهم را به طرف دیوار ادامه دادم. هنوز نه کسی به چشم خورده بود نه صدای کسی را شنیده بودم اما شهریار کوچولو باز در جواب درآمد...
کنار چاه دیوارِ سنگی مخروبهای بود. فردا عصر که از سرِ کار برگشتم از دور دیدم که آن بالا نشسته پاها را آویزان کرده و شنیدم که میگوید:
– پس یادت نمیآید؟ درست این نقطه نبود ها!
لابد صدای دیگری بهاش جوابی داد، چون شهریار کوچولو در رَدِّ حرفش گفت:
– چرا چرا! روزش که درست همین امروز است گیرم محلش این جا نیست..
راهم را به طرف دیوار ادامه دادم. هنوز نه کسی به چشم خورده بود نه صدای کسی را شنیده بودم اما شهریار کوچولو باز در جواب درآمد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.