نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

شاعر‌پارسی اشعار عطار نیشابوری

Hab85__

کاربر انجمن
سطح
0
 
ارسالی‌ها
271
پسندها
3,622
امتیازها
16,513
  • #101
چون کنم معشوق عیار آمدست
دشنه در کف سوی بازار آمدست
دشنهٔ او تشنهٔ خون دل است
لاجرم خونریز و خونخوار آمدست
همچنان کان پسته می‌ریزد شکر
همچنان آن دشنه خونبار آمدست
هست ترک و من به جان هندوی او
لاجرم با تیغ در کار آمدست
صبحدم هر روز با کرباس و تیغ
پیش تیغ او به زنهار آمدست
آینه بر روی خود می‌داشتست
تا به خود بر عاشق زار آمدست
از وصال او کسی کی برخورد
کو به عشق خود گرفتار آمدست
او ز جمله فارغ است و هر کسی
اندرین دعوی پدیدار آمدست
لیک چون تو بنگری در راه عشق
قسم هر کس محض پندار آمدست
عاشق او و عشق او معشوقه اوست
کیستی تو چون همه یار آمدست
جز فنائی نیست چون می‌بنگرم
آنچه از وی قسم عطار آمدست
 

Hab85__

کاربر انجمن
سطح
0
 
ارسالی‌ها
271
پسندها
3,622
امتیازها
16,513
  • #102
تا که عشق تو حاصل افتادست
کار ما سخت مشکل افتادست
آب از دیده‌ها از آن باریم
کاتش عشق در دل افتادست
در ازل پیش از آفرینش جسم
جان به عشق تو مایل افتادست
جان نه تنهاست عاشق رویت
پای دل نیز در گل افتادست
سالکان یقین روی تو را
بارگاه تو منزل افتادست
من رسیدم به وصل بی وصفت
عقل را رای باطل افتادست
کس نگوید که این چرا وز چیست
زانکه این سر مشکل افتادست
فتنه عطار در جهان افکند
چاه، ماروت بابل افتادست
دل عطار بر دلت مثلی
مرغکی نیم بسمل افتادست
 

Hab85__

کاربر انجمن
سطح
0
 
ارسالی‌ها
271
پسندها
3,622
امتیازها
16,513
  • #103
این گره کز تو بر دل افتادست
کی گشاید که مشکل افتادست
ناگشاده هنوز یک گرهم
صد گره نیز حاصل افتادست
چون نهد گام آنکه هر روزیش
سیصد و شصت منزل افتادست
چون رود راه آنکه هر میلش
ینزل‌الله مقابل افتادست
چونکه از خوف این چنین شب و روز
عرش را رخت در گل افتادست
من که باشم که دم زنم آنجا
ور زنم زهر قاتل افتادست
هست دیوانه‌ای علی الاطلاق
هر که زین قصه غافل افتادست
عقل چبود که صد جهان آتش
نقد در جان و در دل افتادست
فلک آبستن است این سر را
زان بدین سیر مایل افتادست
همچو آبستنان نقط بر روی
می‌رود گرچه حامل افتادست
نیست آگاه کسی ازین سر ازانک
بیشتر خلق غافل افتادست
قعر دریا چگونه داند باز
آن کسی کو به ساحل افتادست
گر رجوعی کند سوی قعرش
گوهری سخت قابل افتادست
ور کند حبس ساحلش محبوس
در مضیق مشاغل افتادست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Hab85__

کاربر انجمن
سطح
0
 
ارسالی‌ها
271
پسندها
3,622
امتیازها
16,513
  • #104
مرا در عشق او کاری فتادست
که هر مویی به تیماری فتادست
اگر گویم که می‌داند که در عشق
چگونه مشکلم کاری فتادست
مرا گوید اگر دانی وگرنه
چنین در عشق بسیاری فتادست
اگر گویم همه غمها به یک بار
نصیب جان غمخواری فتادست
مرا گوید مرا زین هیچ غم نیست
همه غمها تو را آری فتادست
چو خونم می‌بریزی زود بشتاب
که الحق تیز بازاری فتادست
مرا چون خون بریزی زود بفروش
که بس نیکم خریداری فتادست
مرا جانا ز عشقت بود صد بار
به سرباری کنون باری فتادست
دل مستم چو مرغ نیم بسمل
به دام چون تو دلداری فتادست
از آن دل دست باید شست دایم
که در دست چو تو یاری فتادست
کجا یابد گل وصل تو عطار
که هر دم در رهش خاری فتادست
 

Hab85__

کاربر انجمن
سطح
0
 
ارسالی‌ها
271
پسندها
3,622
امتیازها
16,513
  • #105
ندانم تا چه کارم اوفتادست
که جانی بی قرارم اوفتادست
چنان کاری که آن کس را نیفتاد
به یک ساعت هزارم اوفتادست
همان آتش که در حلاج افتاد
همان در روزگارم اوفتادست
دلم را اختیاری می‌نبینم
خلل در اختیارم اوفتادست
مگر با حلقه‌های زلف معشوق
شماری بی‌شمارم اوفتادست
مگر در عشق او نادیده رویش
دلی پر انتظارم اوفتادست
شبی بوی می او ناشنوده
نصیب از وی خمارم اوفتادست
هزاران شب چو شمعی غرقه در اشک
سر خود در کنارم اوفتادست
هزاران روز بس تنها و بی کس
مصیبت‌های زارم اوفتادست
اگر تر دامن افتادم عجب نیست
که چشمی اشکبارم اوفتادست
کجا مردی است در عالم که او را
نظر بر کار و بارم اوفتادست
نیفتاد آنچه از عطار افتاد
که تا او هست کارم اوفتادست
 

Hab85__

کاربر انجمن
سطح
0
 
ارسالی‌ها
271
پسندها
3,622
امتیازها
16,513
  • #106
مفشان سر زلف خویش سرمست
دستی بر نه که رفتم از دست
دریاب مرا که طاقتم نیست
انصاف بده که جای آن هست
تا نرگس م**س.ت تو بدیدم
از نرگس م**س.ت تو شدم م**س.ت
ای ساقی ماه‌روی برخیز
کان آتش تیز توبه بنشست
در ده می کهنه ای مسلمان
کین کافر کهنه توبه بشکست
در بتکده رفت و دست بگشاد
زنار چهار گوشه بربست
دردی بستد بخورد و بفتاد
وز ننگ وجود خویشتن رست
عطار درو نظاره می‌کرد
تا زین قفس فنا برون جست
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Hab85__

کاربر انجمن
سطح
0
 
ارسالی‌ها
271
پسندها
3,622
امتیازها
16,513
  • #107
عزم آن دارم که امشب نیم م**س.ت
پای کوبان کوزهٔ دردی به دست
سر به بازار قلندر در نهم
پس به یک ساعت ببازم هرچه هست
تا کی از تزویر باشم خودنمای
تا کی از پندار باشم خودپرست
پردهٔ پندار می‌باید درید
توبهٔ زهاد می‌باید شکست
وقت آن آمد که دستی بر زنم
چند خواهم بودن آخر پای‌بست
ساقیا در ده شرابی دلگشای
هین که دل برخاست غم در سر نشست
تو بگردان دور تا ما مردوار
دور گردون زیر پای آریم پست
مشتری را خرقه از سر برکشیم
زهره را تا حشر گردانیم م**س.ت
پس چو عطار از جهت بیرون شویم
بی جهت در رقص آییم از الست
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Hab85__

کاربر انجمن
سطح
0
 
ارسالی‌ها
271
پسندها
3,622
امتیازها
16,513
  • #108
دلی کز عشق جانان دردمند است
همو داند که قدر عشق چند است
دلا گر عاشقی از عشق بگذر
که تا مشغول عشقی عشق بند است
وگر در عشق از عشقت خبر نیست
تو را این عشق عشقی سودمند است
هر آن مستی که بشناسد سر از پای
ازو دعوی مستی ناپسند است
ز شاخ عشق برخوردار گردی
اگر عشق از بن و بیخت بکند است
سرافرازی مجوی و پست شو پست
که تاج پاک‌بازان تخته بند است
چو تو در غایت پستی فتادی
ز پستی در گذر کارت بلند است
بخند ای زاهد خشک ارنه ای سنگ
چه وقت گریه و چه جای پند است
نگارا روز روز ماست امروز
که در کف باده و در کام قند است
می و معشوق و وصل جاودان هست
کنون تدبیر ما لختی سپند است
یقین می‌دان که اینجا مذهب عشق
ورای مذهب هفتاد و اند است
خرابی دیده‌ای در هیچ گلخن
که خود را از خرابات اوفگند است
مرا نزدیک او بر خاک بنشان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Hab85__

کاربر انجمن
سطح
0
 
ارسالی‌ها
271
پسندها
3,622
امتیازها
16,513
  • #109
پی آن گیر کاین ره پیش بردست
که راه عشق پی بردن نه خردست
عدو جان خویش و خصم تن گشت
در اول گام هرک این ره سپردست
کسی داند فراز و شیب این راه
که سرگردانی این راه بردست
گهی از چشم خود خون می‌فشاندست
گهی از روی خود خون می‌ستردست
گرش هر روز صد جان می‌رسیدست
صد و یک جان به جانان می‌سپردست
دلش را صد حیات زنده بودست
اگر آن نفس یک ساعت بمردست
ز سندانی که بر سر می‌زنندش
قدم در عشق محکم‌تر فشردست
کسی چون ذره گردد این هوا را
که دم اندر هوای خود شمردست
بسا آتش که چون اینجا رسیدست
شدست آبی و همچون یخ فسردست
بسا دریا کش پاکیزه گوهر
که اینجا قطره‌ای آبش ببردست
مشو پیش صف ای نه مرد و نه زن
که خفتان تو اطلس نیست بردست
مده خود را ز پری این تهی باد
که در جام تو نه صاف و نه دردست
درین وادی دل وحشی عطار
ز حیرت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Hab85__

کاربر انجمن
سطح
0
 
ارسالی‌ها
271
پسندها
3,622
امتیازها
16,513
  • #110
زان پیش که بودها نبودست
بود تو ز ما جدا نبودست
چون بود تو بود بود ما بود
کی بود که بود ما نبودست
گر بود تو بود بود ما نی
موقوف تو بد چرا نبودست
ما بر در تو چو خاک بودیم
نه آب و نه گل هوا نبودست
در صدر محبتت نشاندیم
زان پیش که حرف لا نبودست
دریای تو جوش سر برآورد
پر شد همه جا و جا نبودست
عطار ضعیف را دل ریش
جز درد تو به دوا نبودست
 

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا