متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

شاعر‌پارسی اشعار عطار نیشابوری

Hab85__

کاربر انجمن
سطح
0
 
ارسالی‌ها
271
پسندها
3,622
امتیازها
16,513
سن
18
  • #71
چه شاهدی است که با ماست در میان امشب
که روشن است ز رویش همه جهان امشب
نه شمع راست شعاعی، نه ماه را تابی
نه زهره راست فروغی در آسمان امشب
میان مجلس ما صورتی همی تابد
که آفتاب شد از شرم او نهان امشب
بسی سعادت از این شب پدید خواهد شد
که هست مشتری و زهره را قران امشب
شبی خوش است و ز اغیار نیست کس بر ما
غنیمت است ملاقات دوستان امشب
دمی خوش است مکن صبح دم دمی مردی
که همدم است مرا یار مهربان امشب
میان ما و تو امشب کسی نمی گنجد
که خلوتی است مرا با تو در نهان امشب
بساز مطرب از آن پرده‌های شور انگیز
نوای تهنیت بزم عاشقان امشب
همه حکایت مطبوع درد عطار است
ترانهٔ خوش شیرین مطربان امشب
 

Hab85__

کاربر انجمن
سطح
0
 
ارسالی‌ها
271
پسندها
3,622
امتیازها
16,513
سن
18
  • #72
سحرگاهی شدم سوی خرابات
که رندان را کنم دعوت به طامات
عصا اندر کف و سجاده بر دوش
که هستم زاهدی صاحب کرامات
خراباتی مرا گفتا که ای شیخ
بگو تا خود چه کار است از مهمات
بدو گفتم که کارم توبهٔ توست
اگر توبه کنی یابی مراعات
مرا گفتا برو ای زاهد خشک
که تر گردی ز دردی خرابات
اگر یک قطره دردی بر تو ریزم
ز مسجد بازمانی وز مناجات
برو مفروش زهد و خودنمائی
که نه زهدت خرند اینجا نه طامات
کسی را اوفتد بر روی، این رنگ
که در کعبه کند بت را مراعات
بگفت این و یکی دردی به من داد
خرف شد عقلم و رست از خرافات
چو من فانی شدم از جان کهنه
مرا افتاد با جانان ملاقات
چو از فرعون هستی باز رستم
چو موسی می‌شدم هر دم به میقات
چو خود را یافتم بالای کونین
چو دیدم خویشتن را آن مقامات
برآمد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Hab85__

کاربر انجمن
سطح
0
 
ارسالی‌ها
271
پسندها
3,622
امتیازها
16,513
سن
18
  • #73
تا درین زندان فانی زندگانی باشدت
کنج عزلت گیر تا گنج معانی باشدت
این جهان را ترک کن تا چون گذشتی زین جهان
این جهانت گر نباشد آن جهانی باشدت
کام و ناکام این زمان در کام خود درهم شکن
تا به کام خویش فردا کامرانی باشدت
روزکی چندی چو مردان صبر کن در رنج و غم
تا که بعداز رنج گنج شایگانی باشدت
روی خود را زعفرانی کن به بیداری شب
تا به روز حشر روی ارغوانی باشدت
گر به ترک عالم فانی بگویی مردوار
عالم باقی و ذوق جاودانی باشدت
صبحدم درهای دولتخانه‌ها بگشاده‌اند
عرضه کن گر آن زمان راز نهانی باشدت
تا کی از بی حاصلی ای پیرمرد بچه طبع
در هوای نفس مستی و گرانی باشدت
از تن تو کی شود این نفس سگ سیرت برون
تا به صورت خانهٔ تن استخوانی باشدت
گر توانی کشت این سگ را به شمشیر ادب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Hab85__

کاربر انجمن
سطح
0
 
ارسالی‌ها
271
پسندها
3,622
امتیازها
16,513
سن
18
  • #74
زهی ماه در مهر سرو بلندت
شکر در گدازش ز تشویر قندت
جهان فتنه بگرفت و پر مشک شد هم
چو بگذشت بادی به مشکین کمندت
سر زلف پر بند تو تا بدیدم
به یک دم شدم عاشق بند بندت
گزند تو را قدر و قیمت که داند
بیا تا به جانم رسانی گزندت
برآر از سر کبر گردی ز عالم
که گوگرد سرخ است گرد سمندت
به چه آلتی عشق روی تو بازم
چو جان م**س.ت توست و خرد مستمندت
چنان ماه رویی که آئینهٔ تو
به رخ با قمر در غلط او فکندت
چو وجه سپندی ندارم چه سازم
جگر به که سوزم به جای سپندت
مزن بانگ بر من که این است جرمم
که خورشید خواندم به بانگ بلندت
غلط گفتم این زانکه خورشید دایم
رخی همچو زر، می‌رود مستمندت

چه سازم که عطار اگر جان به زاری
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Hab85__

کاربر انجمن
سطح
0
 
ارسالی‌ها
271
پسندها
3,622
امتیازها
16,513
سن
18
  • #75
دم مزن گر همدمی می‌بایدت
خسته شو گر مرهمی می‌بایدت
تا در اثباتی تو بس نامحرمی
محو شو گر محرمی می‌بایدت
همچو غواصان دم اندر سینه کش
گر چو دریا همدمی می‌بایدت
از عبادت غم کشی و صد شفیع
پیشوای هر غمی می‌بایدت
اشک لایق‌تر شفیع تو از آنک
هر عبادت را نمی می‌بایدت
تنگدل ماندی، که دل یک قطره خونست
عالمی در عالمی می‌بایدت
تا که این یک قطره صد دریا شود
صبر صد عالم همی می‌بایدت
هر دو عالم گر نباشد گو مباش
در حضور او دمی می‌بایدت
در غم هر دم که نبود در حضور
تا قیامت ماتمی می‌بایدت
در حضورش عهد کردی ای فرید

عهد خود مستحکمی می‌بایدت
 

Hab85__

کاربر انجمن
سطح
0
 
ارسالی‌ها
271
پسندها
3,622
امتیازها
16,513
سن
18
  • #76
بعدجوی از نفس سگ گر قرب جان می‌بایدت
ترک کن این چاه و زندان گر جهان می‌بایدت
باز عرشی گر سر جبریل داری پر برآر
ورنه در گلخن نشین گر استخوان می‌بایدت
نفس را چون جعفر طیار برکن بال و پر
گر به بالا پر و بال مرغ جان می‌بایدت
در جهان قدس اگر داری سبک روحی طمع
بر جهان جسم دایم سر گران می‌بایدت
عمر در سود و زیان بردی به آخر بی خبر
می ندارد سود با تو پس زیان می‌بایدت
چند گردی در زمین بی پا و سر چون آسمان
از زمین بگسل اگر بر آسمان می‌بایدت
روز و شب مشغول کار و بار دنیا مانده‌ای
دین به سرباری دنیا رایگان می‌بایدت
هرچه گوئی چون ترازو زین زبان گر یک جو است
گنگ شو از ما سوی الله گر زبان می‌بایدت
جو کشی و نیم جو همچون ترازوی دو سر
از خری جو می مکش گر کهکشان می‌بایدت
ای عجب نمرود نفس و وانگهی همچون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Hab85__

کاربر انجمن
سطح
0
 
ارسالی‌ها
271
پسندها
3,622
امتیازها
16,513
سن
18
  • #77
ای شکر خوشه‌چین گفتارت
سرو آزاد کرد رفتارت
بس که طوطی جان بزد پر و بال
ز اشتیاق لب شکر بارت
خار در پای گل شکست هزار
ز آرزوی رخ چو گلنارت
هر شبی با هزار دیده سپهر
مانده در انتظار دیدارت
لعل از جان بشسته دست به خون
شده مبهوت جزع خون‌خوارت
نرگس تر که ساقی چمن است
حلقه در گوش چشم مکارت
هرکه را از هزار گونه جفا
دل ببردی به‌جان گرفتارت
بحر از آن جوش می‌زند لب خشک
که بدیدست در شهوارت
آسمان می‌کند زمین بوست
زانکه سرگشته گشت در کارت
گشت دندان عاشقان همه کند
زانکه بس تیز گشت بازارت
بر دل و جان من جهان مفروش
که به جان و دلم خریدارت
بر بناگوش توست حلقهٔ زلف
حلقه در گوش کرده عطارت
 

Hab85__

کاربر انجمن
سطح
0
 
ارسالی‌ها
271
پسندها
3,622
امتیازها
16,513
سن
18
  • #78
تا به عمدا ز رخ نقاب انداخت
خاک در چشم آفتاب انداخت
سر زلفش چو شیر پنجه گشاد
آهوان را به مشک ناب انداخت
تیر چشمش که عالمی خون داشت
اشتری را به یک کباب انداخت
لب شیرینش چون تبسم کرد
شور در لؤلؤ خوشاب انداخت
تاب در زلف داد و هر مویش
در دلم صد هزار تاب انداخت
خیمهٔ عنبرینت ای مهوش
در همه حلقها طناب انداخت
شوق روی چو آفتاب تو بود
کاسمان را در انقلاب انداخت
شکری از لبت به سرکه رسید
سرکه را باز در ش*ر..اب انداخت
عرقی کرد عارض چو گلت
نظرم بر گل و گلاب انداخت
روی ناشسته خوشتری بنشین
کاتشی روی تو در آب انداخت
از لب تو فرید آبی خواست
در دلش آتش عذاب انداخت
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Hab85__

کاربر انجمن
سطح
0
 
ارسالی‌ها
271
پسندها
3,622
امتیازها
16,513
سن
18
  • #79
عشق جانان همچو شمعم از قدم تا سر بسوخت
مرغ جان را نیز چون پروانه بال و پر بسوخت
عشقش آتش بود کردم مجمرش از دل چو عود
آتش سوزنده بر هم عود و هم مجمر بسوخت
زآتش رویش چو یک اخگر به صحرا اوفتاد
هر دو عالم همچو خاشاکی از آن اخگر بسوخت
خواستم تا پیش جانان پیشکش جان آورم
پیش دستی کرد عشق و جانم اندر بر بسوخت
نیست از خشک و ترم در دست جز خاکستری
کاتش غیرت درآمد خشک و تر یکسر بسوخت
دادم آن خاکستر آخر بر سر کویش به باد
برق استغنا بجست از غیب و خاکستر بسوخت
گفتم اکنون ذره‌ای دیگر بمانم گفت باش
ذرهٔ دیگر چه باشد ذره‌ای دیگر بسوخت
چون رسید این جایگه عطار نه هست و نه نیست
کفر و ایمانش نماند و مؤمن و کافر بسوخت
 

Hab85__

کاربر انجمن
سطح
0
 
ارسالی‌ها
271
پسندها
3,622
امتیازها
16,513
سن
18
  • #80
آه‌های آتشینم پرده‌های شب بسوخت
بر دل آمد وز تف دل هم زبان هم لب بسوخت
دوش در وقت سحر آهی برآوردم ز دل
در زمین آتش فتاد و بر فلک کوکب بسوخت
جان پر خونم که مشتی خاک دامن گیر اوست
گاه اندر تاب ماند و گاه اندر تب بسوخت
پردهٔ پندار کان چون سد اسکندر قوی است
آه خون آلود من هر شب به یک یارب بسوخت
روز دیگر پردهٔ دیگر برون آمد ز غیب
پردهٔ دیگر به یارب‌های دیگرشب بسوخت
هر که او خام است گو در مذهب ما نه قدم
زانکه دعوی خام شد هر کو درین مذهب بسوخت
باز عشقش چون دل عطار در مخلب گرفت
از دل گرمش عجب نبود اگر مخلب بسوخت
 

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا