You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser.
شعرکده ** غمکده **
-
نویسنده موضوع
.ARMIN
-
تاریخ شروع
-
پاسخها
3,248
-
بازدیدها
29,699
-
کاربران تگ شده
هیچ
یار با هرکسی سری دارد | | سر به پیوند من فرو نارد |
این چنین شرط دوستی باشد | | که بخواند به لطف و بگذارد |
دل و جانم به لابه بستاند | | پس به دست فراق بسپارد |
ناز بسیار میکند لیکن | | نیک بنگر که جای آن دارد |
جان همی خواهد و کرا نکند | | که به جانی ز من بیازارد |
دلبر هنوز ما را از خود نمیشمارد | | با او چه کرد شاید با او که گفت یارد |
جانم فدای زلفش تا خون او بریزد | | عمرم هلاک چشمش تا گرد از او برآرد |
جان را چه قیمت آرد گر در غمش نسوزد | | دل را محل چه باشد گر درد او ندارد |
گیتی بسی نماند گر چهره باز گیرد | | زنده کسی نماند گر غمزه برگمارد |
آوازهی جمالش دلها همی نوازد | | لیکن بر وصالش کس را نمیگذارد |
به بیل عشق تو دل گل ندارد | | که راه عشق تو منزل ندارد |
قدم بر جان همی باید نهادن | | در این راه و دلم آن دل ندارد |
چو دل در راه تو بستم ضمان کیست | | که هجرت کار من مشکل ندارد |
بهین سرمایه صبر و روزگارست | | دلم این هر دو هم حاصل ندارد |
کرا پایاب پیوند تو باشد | | که دریای غمت ساحل ندارد |
دلم را انده جان میندارد | | چنان کاید جهانی میگذارد |
حدیث عشق باز اندر فکندست | | دگر بارش همانا میبخارد |
چه گویم تا که کاری برنسازد | | چه سازم تا که رنگی برنیارد |
چه خواهد کرد چندین غم ندانم | | که جای یک غم دیگر ندارد |
به زاری گفتمش در صبر زن دست | | اگر عشقت به دست غم سپارد |
مرا گفتا ترا با کار خود کار | | مسلمان، مردم این را دل شمارد |
بنامیزد دلم در منصب عشق | | به آیین شغلهایی میگذارد |
آرزوی روی تو جانم ببرد | | کافریهای تو ایمانم ببرد |
از جهان ایمان و جانی داشتم | | عشق تو هم این و هم آنم ببرد |
غمزهات از بیخ وز بارم بکند | | عشوهات از خان و از مانم ببرد |
شحنهی عشقت دلم را چون بخواند | | از حساب جعل خود جانم ببرد |
عقل را گفتم که پنهان شو برو | | کین همه پیدا و پنهانم ببرد |
گفت اگر این بار دست از من بداشت | | باز باز آمد به دستانم ببرد |
انوری چند از شکایتهای عشق | | کو فلان بگذاشت و بهمانم ببرد |
این همه بگذار و میگوی... | | |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
بدیدم جهان را نوایی ندارد | | جهان در جهان آشنایی ندارد |
بدین ماه زرینش در خیمه منگر | | که در اندرون بوریایی ندارد |
به عمری از آن خلوتی دست ندهد | | که بیرون از این خیمه جایی ندارد |
به نادر اگر بازی راست بازد | | نباشد که با آن دغایی ندارد |
نیاید به سنگی در انگشت پایی | | که تا او درو دست و پایی ندارد |
به معشوق نتوان گرفتن کسی را | | که تا اوست با کس وفایی ندارد |
بکش انوری دست از خوان گیتی | | چنین چرب و شیرین ابایی ندارد |
بتی دارم که یک ساعت مرا بیغم بنگذارد | | غمی کز وی دلم بیند فتوح عمر پندارد |
نصیحتگو مرا گوید که برکن دل ز عشق او | | نمیداند که عشق او رگی با جان من دارد |
دلم چون آبله دارد دگر عشق فدا بر کف | | مگر از جان به سیر آمد دلم کش باز میخارد |
مرا گوید بیازارم اگر جان در غمم ندهی | | چگویی جان بدان ارزد که او از من بیازارد |
نتابم روی از او هرگز اگرچه در غم رویش | | مرا چرخ کهن هردم بلایی نو به روی آرد |
عشقم این بار جهان بخواهد برد | | برد نامم نشان بخواهد برد |
در غمت با گران رکابی صبر | | دل ز دستم عنان بخواهد برد |
موج طوفان فتنهی تو نه دیر | | عافیت از جهان بخواهد برد |
نرگس چشم و سرو قامت تو | | زینت بوستان بخواهد برد |
رخ و دندان چو مه و پروینت | | رونق آسمان بخواهد برد |
با همه دل بگفتهام که مرا | | غم عشق تو جان بخواهد برد |
من خود اندر میانه میبینم | | که زمان تا زمان بخواهد برد |
چه کنم گو ببر گر او نبرد | | روزگار از میان... |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
حلقهی زلف تو بر گوش همی جان ببرد | | دل ببرد از من و بیمست که ایمان ببرد |
در سر زلف تو جز حلقه و چین خاصیتی است | | که همی جان و تن و دین و دلم آن ببرد |
خود دل از زلف تو دشوار توان داشت نگاه | | که همی زلف تو از راه دل آسان ببرد |
از خم زلف تو سامان رهایی نبود | | هیچ دل را که همی سخت به سامان ببرد |
عشق زلف تو چو سلطان دلم شد گفتم | | کین مرا زود که از خدمت سلطان ببرد |
برد از خدمت سلطانم از آن میترسم | | که کنون خوش خوشم از طاعت یزدان ببرد |
روی تو آرام دلها میبرد | | زلف تو زنهار جانها میخورد |
تا برآمد فتنهی زلف و رخت | | عافیت را کس به کس مینشمرد |
منهی عشق به دست رنگ و بوی | | راز دلها را به درها میبرد |
وقت باشد بر سر بازار عشق | | کز تو یک غم دل به صد جان میخرد |
بر سر کوی غمت چون دور چرخ | | پای کس جز بر سر خود نسپرد |
هست دل در پردهی وصل لبت | | لاجرم زلف تو پردهاش میدرد |
پای در وصل لبت نتوان نهاد | | تا سر زلف تو در سر ناورد |
گویمت وصلی مرا گویی که صبر | | |
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.