You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser.
شعرکده ** غمکده **
-
نویسنده موضوع
.ARMIN
-
تاریخ شروع
-
پاسخها
3,248
-
بازدیدها
29,704
-
کاربران تگ شده
هیچ
حسنت اندر جهان نمیگنجد | | نامت اندر دهان نمیگنجد |
راز عشقت نهان نخواهد ماند | | زانکه در عقل و جان نمیگنجد |
با غم تو چنان یگانه شدم | | که دل اندر میان نمیگنجد |
طمع وصل تو ندارم ازآنک | | وعدهات در زبان نمیگنجد |
آخر این روزگار چندان ماند | | که دروغی در آن نمیگنجد |
روی پنهان مکن که راز دلم | | بیش از این در نهان نمیگنجد |
گویی از نیکویی رخ چو مهم | | در خم آسمان نمیگنجد |
چه عجب شعر انوری را نیز | | معنی اندر بیان... |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
یار گرد وفا نمیگردد | | حاجتی زو روا نمیگردد |
ما به گرد درش همی گردیم | | گرچه او گرد ما نمیگردد |
یک زمان صحبت جدایی یار | | از بر ما جدا نمیگردد |
هیچ شب نیست تا ز خون جگر | | بر سرم آسیا نمیگردد |
مبتلاام به عشق و کیست که او | | به غمش مبتلا نمیگردد |
عشق تو بر هرکه عافیت بهسر آرد | | هر دو جهانش به زیر پای درآرد |
عقل که در کوی روزگار نپاید | | بر سر کوی تو عمرها بهسر آرد |
صبر که ساکنترین عالم عشق است | | زلف تو هر ساعتش به رقص درآرد |
با توبه بیشی صبر درنتوان بست | | زانکه به یک روزه غم شکم ز بر آرد |
بوی تو باد ار شبی برد به طوافی | | جملهی عشاق را ز خاک برآرد |
گفتم یارب چه عیشها کنمی من | | گر ز وصال توام کسی خبر آرد |
هجر ترا زین حدیث خنده برافتاد | | گفت که آری چنین بود اگر آرد |
یار دل در میان نمیآرد | | وز دل من نشان نمیآرد |
سایه بر کار من نمیفکند | | تا که کارم به جان نمیآرد |
وز بزرگی اگرچه در کارست | | خویشتن را بدان نمیآرد |
کی به پیمان من درآرد سر | | چون که سر در جهان نمیآرد |
روز عمرم گذشت و وعدهی وصل | | شب هجرش کران نمیآرد |
عمر سرمایهایست نامعلوم | | تاب چندین زیان نمیآرد |
به سر او که عشق او به سرم | | یک بلا رایگان نمیآرد |
به دروغی بر انوری همه عمر | | گر سر آرد توان نمیآرد |
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
عشق هر محنتی به روی آرد | | مکن ای دل گرت نمیخارد |
وز چه رویت همی شود غم عشق | | روی سرکش که روی این دارد |
دامن عافیت ز دست مده | | تا به دست بلات نسپارد |
گویی اندر کنار وصل شوم | | تا شوی گر فراق بگذارد |
وصل هم نازمودهای که به لطف | | خون بریزد که موی نازارد |
مردبینی که روز وصل چو شمع | | در تو میخندد اشک میبارد |
گیر کامروز وصل داغت کرد | | هجر داغ فراق باز آرد |
برگرفتم شمار عشق آن به | | که ترا از شمار نشمارد |
زلف تو تکیه بر قمر دارد | | لب تو لذت شکر دارد |
عشق این هر دو این نگار مرا | | با لب خشک و چشم تر دارد |
پرس از حال من ز زلف خبر | | زانکه از حالم او خبر دارد |
آنکه روی تو دید باز از عشق | | نه همانا که خواب و خور دارد |
خاک پای ترا ز روی شرف | | انوری همچو تاج سر دارد |
تا ماهرویم از من رخ در حجیب دارد | | نه دیده خواب یابد نه دل شکیب دارد |
هم دست کامرانی دل از عنان گسسته | | هم پای زندگانی جان در رکیب دارد |
پندار درد گشتم گویی که در دو عالم | | هرجا که هست دردی با من حسیب دارد |
بفریفت آن شکر لب ما را به عشوه آری | | بس عشوههای شیرین کان دلفریب دارد |
مرا تا کی فلک رنجور دارد | | ز روی دلبرم مهجور دارد |
به یک باده که با معشوق خوردم | | همه عمرم در آن مخمور دارد |
ندانم تا فلک را زین غرض چیست | | که بیجرمی مرا رنجور دارد |
دو دست خود به خون دل گشادست | | مگر بر خون من منشور دارد |
با قد تو قد سرو خم دارد | | چون قد تو باغ، سرو کم دارد |
وصلت ز همه وجود به لیکن | | تا هجر تو روی در عدم دارد |
شادم به تو و یقین همی دانم | | کین یک شادی هزار غم دارد |
در کار تو نیست عقل بر کاری | | کار آن دارد که یک درم دارد |
دایم چو قلم به تارکم پویان | | زان قامت و قد که چون قلم دارد |
در راه تو انوری تو خود دانی | | عمریست که تا ز سر قدم دارد |
گر سرزنش همه جهان خواهی | | آن نیز به دولت تو هم دارد |
جان نقش رخ تو بر نگین دارد | | دل داغ غم تو بر سرین دارد |
تا دامن دل به دست عشق تست | | صد گونه هنر در آستین دارد |
چشم تو دلم ببرد و میبینم | | کاکنون پی جان و قصد دین دارد |
وافکنده کمان غمزه در بازو | | تا باز چه فتنه در کمین دارد |
گویی که سخن مگوی و دم درکش | | انصاف بده که برگ این دارد |
تا چند که پوستین به گازر ده | | خرم دل آنکه پوستین دارد |
در باغ جهان مرا چه میبینی | | جز عشق تویی که در زمین دارد |
در خشک و تر انوری به صد... | | |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.