فال شب یلدا

شاعر‌پارسی اشعار حکیم نزاری

  • نویسنده موضوع sara.gh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 27
  • بازدیدها 655
  • کاربران تگ شده هیچ

sara.gh

کاربر فعال
سطح
6
 
ارسالی‌ها
1,055
پسندها
13,000
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #1
پاکا منّزها متعالی مهیمنا
ای در درون جان و برون از صفات ما

از رحمت تو کم نشود گر به فضل خویش
منت نهی و عفو کنی سیّئات ما

دوران شرّ و فتنه و طوفان و حیرت است
ظلمت حجاب راه شد از شش جهات ما

نوح عنایت توبه به کشتی مغفرت
سعیی کند مگر به خلاص و نجات ما

آلایشی که رفت به آب کرم بشوی
تنزیه ذات پاک تو دارد نه ذات ما

مقصود ما حصول رضا و جوار توست
ورنه چه بیش و کم ز حیات و ممات ما

بی یاد تو اگر نفسی می رود هباست
آری خلاصه یک نفس است از حیات ما

هم تو دهی ز عقده ی تقلیدمان خلاص
ورنه زمانه حل نکند مشکلات ما

ما را ز هول زلزلت الارض باک نیست
حفظ تو بس معاون ما و ثبات ما

یک جرعه گر ز جام تو در کام ما چکد
تا روز حشر کم نشود مسکرات ما

توفیق ده که نام نزاری رود به خیر
بر یاد دوستان تو بعد از وفات ما
 

sara.gh

کاربر فعال
سطح
6
 
ارسالی‌ها
1,055
پسندها
13,000
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #2
کاش که من بودمی هم ره باد صبا
تا گذری کردمی وقت سحر بر سبا

نامه ی بلقیس جان سوی سلیمان دل
کس نرساند مگر هدهد باد صبا

گر بگشاید ز هم چین سر زلف دوست
بیش نبوید کسی نافه ی مشک ختا

بی هده جان می کنم خون جگر می خورم
این منم آخر چنین دوست کجا من کجا

مهر تو با جان من در ازل آمیختند
هجر ، مرا و تو را کی کند از هم جدا

آری اگر حاسدان تعبیه ای ساختند
شکر که نومید نیست بنده ز فضل خدا

ور بستاند ز من دنیی و دین باک نیست
بر همه چیز دگر غیر تو دارم رضا

یوسف جانم تویی زنده به بوی تو ام
چند کنم پیرهن در غم هجرت قبا
 

sara.gh

کاربر فعال
سطح
6
 
ارسالی‌ها
1,055
پسندها
13,000
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #3
به آب توبه فرو شستم آتش صبا
ز توبه تازه شدم چون گل از نسیم صبا

اسف همی خورم و غصه می کشم شب و روز
که کرده ام به خطا روزگار عمر هبا

نه یک زمان بده ام بی مشقت غربت
نه یک نفس زده ام بی مضرت صهبا

ز شرب خمر چنان ناشکیب چون گویم
چنان مثل که خورشید شیفته ی حربا

نه هیچ راحتم از هم دمی و نه هیچ قرین
نه هیچ لذتی از چاشنی نه هیچ ابا

مدام رفته و خورده مدام با اوباش
همیشه کرده تبرا ز محفل ادبا

گهی به گونه ز بس احتراق صهبا لعل
گهی به چهره ز درد خمار گاه ربا

گهی به کنج خراباتیان گشاده کمر
گهی به پیش کم از خویش رفته بسته قبا

کشیده تیغ زبان بر ملامت مردم
نهاده پنبه به گوش از نصیحت بابا

طلاق داده به یک بار هر دو عالم را
طمع بریده ز چار امهات و هفت آبا

کنون که دارم بلقیس توبه را در بر
چه حاجت است...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sara.gh

کاربر فعال
سطح
6
 
ارسالی‌ها
1,055
پسندها
13,000
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #4
همت مجنون نکرد جز به حبیب التجا
لاجرم اندر جهان نام ببرد از وفا

بوی عرق چین تو روح مرا هم چنانک
پیرهن نور دل دیده ی یعقوب را

روضه ی جانم بسوخت آتش حسرت چو نی
تا به کجا می کند آهوی چشمت چرا

آه نزاری بسوخت خرمن صبر و شکیب
ابر صفت کلّه بست دود دلم در هوا

محمل لیلی برفت طاقت مجنون نماند
چند کند احتمال چون نرود بر قفا

داور من عشق بس مظلمه آن جا برم
عشق برافتادگان ظلم ندارد روا
 

sara.gh

کاربر فعال
سطح
6
 
ارسالی‌ها
1,055
پسندها
13,000
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #5
دانی چه مصلحت را بل غاغ شد بخارا
تا این ستیزه گاران بی دل کنند مارا

زین قوم در خراسان الاّ بلا نخیزد
شکلی کنید و دفعی بنشستن بلا را

گفتم از آن جماعت یاری به چنگم آید
آن دل که داشتم نیز از دست شد قضا را

یاری چنان که باید دیدم ولی دریغا
گر التفات کردی در عشق مبتلا را

ترکی که گر به دعوی از خانقه در آید
از دین و دل بر آرد پیران پارسا را

گر زلف تاب داده باز افکند به گردن
از نافه ی نغوله مشکین کند صبا را

گر فرق او ببیند بالای ماه رویش
خط در کشد منجّم بر چرخ استوا را

در ملک خوب رویی آخر چه کم بباشد
گر بوسه یی ببخشد خشنودی خدا را

زر باید ای نزاری تا کی خروش و زاری
تمکین نمی کند کس درویش بینوا را
 

sara.gh

کاربر فعال
سطح
6
 
ارسالی‌ها
1,055
پسندها
13,000
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #6
توبه بشکستند ما را برسرجمع آشکارا
برسرجمع آشکارا توبه بشکستند ما را

خسرو فرخنده انجم حکم کرد و کرد پی گم
دیگری را این تحکّم زهره کی بودی و یارا

متقّی مخمر نشاید کارها را وقت باید
از لعاب اطلس نیاید جز به تدریج و مدارا

چون چنین افتاد سرده جامه ای پر بر کفم نه
بعد از این ترتیبکی ده کارک این بینوا را

هم به غایت شرمسارم هم قیامت در خمارم
چاره ی دیگر ندارم چاره ای در ده نگارا

صد بلا بر من گمارد عشق و یک جو غم ندارد
تا ملامت طاقت آرد کو دلی چون سنگ خارا

کی پذیرد استقامت اضطراب این قیامت
الندامت الندامت ای مسلمانان خدا را

عیب خود باید بدیدن پس زبان در ما کشیدن
ستر خود باید دریدن تا شود روشن شما را

بر نزاری عیب کردن رنج بیهوده ست بردن
خون رز دارد به گردن چون بگرداند قضا را
 

sara.gh

کاربر فعال
سطح
6
 
ارسالی‌ها
1,055
پسندها
13,000
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #7
چو عکس لعل تو بر دیده بگذرد ما را
خیال خال تو در حالت آورد ما را

کرامت می لعلت به معجزات خیال
نکرده چاشنیی هوش می برد ما را

مگر به صیقل جام وصال ساقی عهد
غبار از آینه ی سینه بسترد ما را

به غمزه ی تو نه این چشم داشتم کاخر
به گوشه ی نظری باز بنگرد ما را

غمت مباد که بر شادی حمایت تو
به جز غم تو کسی غم نمی خورد ما را

رقیب گفت مرا تا به کی ز بی خردی
که از تهتّکّ تو پرده می درد ما را

جمال حور بهشت و حریم حرمت خلد
رقیب را و نزاری بی خرد ما را
 

sara.gh

کاربر فعال
سطح
6
 
ارسالی‌ها
1,055
پسندها
13,000
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #8
چو به ترک تاز بردی دل مستمند ما را
به کمینه بنده ی خود به از این نگر خدا را

اگر از سر عنایت به چو من نیاز مندی
نظری کنی به رحمت چه زیان کند شما را

وگرت به خواب بینم نکنم دگر شکایت
طمع وصال کردن به چه زهره و چه یارا

تو چو غنچه زیر چادر به هزار ناز خفته
من منتظر همه شب مترصدم صبا را

مشنو که از تو هرگز به جفا ملول گردم
قدمی ندارد آن کو نبرد به سر وفا را

من از این قضای مبرم نرهم به زندگانی
چه کند کسی که گردن بنهد چو من قضا را

مگرم شود میسر ز کنار تو میانی
به خدا که از نزاری نکنی کرانه یارا
 

sara.gh

کاربر فعال
سطح
6
 
ارسالی‌ها
1,055
پسندها
13,000
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #9
نه کسی که باز پرسد ز فراق یار ما را
نه غمی که می توان گفت به هر کس آشکارا

نه دلی که می پذیرد ز مصاحبان نصیحت
نه سری که بر در آرد به سکونت مدارا

نه به مردمی پیامی نه به دوستی سلامی
نظری به حال یاران به از این کنند یارا

نه عنایتی به حالم نه حکایتی به وصلت
نه تو را به لطف یاری نه مرا به گفت یارا

نه به کیسه سیم دارم نه به عقل هنگ و سنگی
تو بری چو سیم داری و دلی چو سنگ خارا

چو غزال غمزه ای کن به سگان کویت ای جان
اثری ز مهربانی نبود دل شما را

به کرشمه ای و غمزی به اشارتی و رمزی
چه شود به دست کردن دل بی دلی نگارا

نظری و التفاتی ز تو انتظار دارم
قَدَری موافقت کن به ستیزه ی قضا را

ز سر بزرگ واری نه ز روی خرده بینی
چه شود که بر نزاری گذری کنی خدا را
 

sara.gh

کاربر فعال
سطح
6
 
ارسالی‌ها
1,055
پسندها
13,000
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #10
گر هیچ دلی داری دریاب دل مارا
حال دل این بی دل میپسند چنین یارا

جان نیست چنین کاسد کردیم بسی سودا
هم نیز رهی باید بیرون شوِ سودا را

گر عاشق بی چاره از جور نمی نالد
هم مرحمتی باید معشوقه ی زیبا را

هیهات که مظلومی در دامنت آویزد
امروز کند عاقل اندیشه ی فردا را

گر یاد کنی از من هم حیف بود بر تو
از وصل سخن گفتن کو زهره و کو یارا

ای گل بن باغ من از من دو سخن بشنو
یک بار نصیحت کن آن سرکش رعنا را

گو بیش نزاری را شاید که نرنجانی
گر سر ننهادستم آن بی سر و بی پا را
 

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا