شاعر‌پارسی اشعار حکیم نزاری

  • نویسنده موضوع sara.gh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 27
  • بازدیدها 575
  • کاربران تگ شده هیچ

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
شمع ما برخاست بنشان ای پسر مصباح را
ساقیا روح الامین با ماست در ده راح را

الصّلای خفتگان م**س.ت در ده پیش از آنک
دردمند از بام مسجد فالق الاصباح را

می بده اصحاب را تا در هم آمیزند باز
جز به می ممکن نباشد اتّصال ارواح را

خانۀ خم باز کن در، پیش تر زان کا فکند
دست روز اندر دهان قفل شب مفتاح را

هان سبک دوری بگردان ای پسر ز آب حیات
آن چنان کز یک دگر در نگسلند اقداح را

کاسه یی بر دست من نه سر سیه ز آب بقم
تا برون آرد ز نیل نفس من تمساح را

خانه پر حورست و اسباب طرب آراسته
در گشاده آسمان دریاب استفتاح را

خیز و در باد سحر در قلزم مجلس فکن
کشتیی کز آشنا عاجز کند ملّاح را

در چنین مجلس خصوصا کز طریق اتّحاد
کرده ام نام نزاری بی نشان اصلاح را
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
از دست بدادم دل شوریده خود را
بر هم زدم احوال بشولیده خود را

گر دوست به پرسیدن من رنجه کند پای
در هر قدمی پیش کشم دیده خود را

ای دوست میازار دلم را و مینداز
در پای جفا هم دم بگزیده خود را

لا یلتفتی کردن و بر دوست شکستن
نادیده مکن دیده من دیده خود را

بس تربیتی باشد و اعزازی و لطفی
گر یاد کند یار نپرسیده خود را

هم گوشه چشمی به عنایت سوی ما کن
ضایع نگذارند پسندیده خود را

تا خاک درت گل شود از خون نزاری
خون بیش نده خاک نگردیده خود را
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
تشنه ام ساقی بیاور کاس را
بیش نشنو قول هر نسناس را

تو بگردان دور خود دور زمان
گو بگردان بر سر ما آس را

بامدادان بر سر ما کن سبک
سرگران بر لب کشیده کاس را

تا مگر جانی دهد دل مرده را
یا مگر دفعی کند وسواس را

کس نیارد همچو ما در رزم عشق
طاقت پیکان چون الماس را

پیش تیر ناوک چشمان م**س.ت
حد خفتان کی بود قرطاس را

چون نمی‌آید به دستم یار جنس
لاجرم بر هم زنم اجناس را

تا نباید منت منعم کشید
زان سبب بگزیده‌ام افلاس را

می‌کند روشن نزاری عالمی
چون برآرد از دوات انقاس را

مالکی باشد که از روی حسد
معترض باشد مسیح انفاس را
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
ساقی ز بامداد روان کن کئوس را
تا گردنان نهند به پیشت رئوس را

زنگار غم به صیقل می بستر از پگاه
صفوت چنین دهند ذوات و نفوس را

وقت سحر چو بانگ برآرد خروس صبح
تو نیز هم به بانگ درآور خروس را

کنج فراغ گیر که در کاینات نیست
شایسته تر ز می کده جایی جلوس را

زنهار می مده به گرانان تندخوی
بوسه چه لایق است و موافق دبوس را

از محتسب مترس که او نیز می‌خورد
عاقل به خویشتن ندهد ره فسوس را

مالک کند به حشر مکافات محتسب
رستم دهد جزا به سزا اشکبوس را

منسوخ کرد شیره رز در معالجت
سغمونیا و تربد و مقل و فلوس را

تا می فروش رام تو باشد نزاریا
یک جو مخر زمانه تند شموس را

فرمان نبرد و پی رو رای و قیاس شد
در خام از آن گناه گرفتند توس را

خودبین مباش و باد مینداز در دماغ
غیرت شجاع راست نه طبل و نه کوس را
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
ره نباشد در حریم عشق هر اوباش را
طاقت خورشید ناممکن بود خفاش را

پادشاهی نیست جز درویشی و آزادگی
پس میسر نیست هفت اقلیم جز قلاش را

گر تفرج می‌کنی باری بیا طوفی بکن
عالم دردی کشان بی غم خوش باش را

دور باش از اهل دنیا زان که نا ایمن بود
روزگار از خوف سلطان حاجب و فراش را

نیک خواه و نیک باش و نیک بین و نیک دان
چون قلم رفته ست بر لوح ازل نقاش را

دم مزن با نفس ناقص مشورت با عقل کن
مرد عاقل کی به نامحرم برد کنکاش را

سینه خالی کن نزاری تا فرود آید ملک
گر نه کی بتوان کشیدن کینه و پرخاش را

آتش خشمت بریزد آب روی ایمن مباش
آب جوی است آب رویت در نظر فحاش را
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
اگر مفارقت ای دوست بر تو آسان است
دل تو را نتوان گفت دل که سندان است

اگر شکیب ندارد نیازمند وصال
بدش مگو که مشتاق روی جانان است

اگر گدایی عاشق شود خجل مکنش
به سرزنش که اسیر ایاز سلطان است

هر آدمی که پری پیکری به دست نکرد
هنوز حاشا در پای گاه حیوان است

در آن وجود که از عشق جنبشی نبود
بود معاینه چون صورتی که بی جان است

تورا عذاب شب گور هایل است و مرا
عذاب روز جدایی هزار چندان است

زباد رایحه ی شهرِ دوست می آید
مگر برید صبا هد هد سلیمان است

قیاس کن تو که فردوس مطلق است عراق
مرا چه فایده چون دوست در قهستان است

گریز کردن از اصحاب غیر مصلحت است
علی الضروره اگر عزمشان به ایران است

به اتفاق رفیقان مشوش احوال اند
نه هم نزاری و بس زین سفر پشیمان است
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
روزگاریست که در خاطرم آشوب فلان است
روزگارم چو سر زلف پریشانش از آن است

در همه شهر چو افسانه بگفتند زن و مرد
قصه ی ما و برانیم که از خلق نهان است

هم چنان بر عقب روی نکو می رود م دل
گر همی خواهد وگرنه چه کند موی کشان است

آدمی را نبود چاره ز یاری متناسب
وانکه بی اهل دلی می گذراند حیوان است

دیگران در طلب مال جهان اسب جهالت
می جهانند و مرا دوست به از هردو جهان است

ما همانیم که بودیم ز یادت به ارادت
یار مشکل همه این است که با ما نه همان است

گنه از جانب ما می نهد و می شکند عهد
هرچه فرماید اگر چه نه چنان است چنان است

حاکم است ار بکشد ار بزند یا بنوازد
چه کنم بر سر مملوک خودش حکم روان است

داد خواهانم اگر کشته بر آرند به کویش
قاتلم را به اشارت بنمایم که فلان است

جهد کردیم که یاری به کف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
ما را به روی دوست شب تیره روشن است
خود زلف و روی او شب و روزی معیّن است

در شب گر آفتاب نبینند پس چرا
بر روز روشنش شب تاری مبیّن است

در آرزوی آن که ببینم خیال او
شخصم چو رشته یی که در آید به سوزن است

روشن ز ماه تابه ی خورشید طلعتش
این سقف تا به خانه که کیوانش روزن است

عاطر به عنبرینه زلف مسلسلش
مشک ختا که نافه ی آهوش مسکن است

حیران ز رشک دانه لولوی اشک من
درّ عدن که باطن دریاش معدن است

او آفتاب عالم و من ذره حقیر
الحق چنان حریف چنین بابتِ من است

دولت مساعدت کند ار نه ز روی عقل
هومان پیل تن نه به بازوی بیژن است

مرغی مقیدست دلم کز همه جهان
در خانه های حلقه زلفش نشیمن است

ماهی چنین که دید که خورشید آسمان
کز نور او سراسر آفاق روشن است

هر شام طیلسان شب از رشک روی او
در سرکشیده هم چو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا