شاعر‌پارسی اشعار حکیم نزاری

  • نویسنده موضوع sara.gh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 27
  • بازدیدها 592
  • کاربران تگ شده هیچ

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,123
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
به سرنمی شود از روی شاهدان ما را
نشاط و خوش دلی و عشرت و تماشا را

غلام سیم برانم که وقت دل بردن
به لطف در سخن آرند سنگ خارا را

به راستی که قبا بستن و خرامیدن
خوش آمده است ولیکن بلند بالا را

برو چو باز ندانی ترنج و دست آنجا
که یوسف است ملامت مکن زلیخارا

نه هرشبی که به روز آورم کسی داند
که هم ز درد دلی میبرم سویدا را

پدر مناظره می کرد گفتم ای بابا
در علاج مزن درد بی مدوا را

بیار باده که بر عارفان حرام نشد
حلال نیست ولی زاهدان رعنا را

عجب ز محتسب غلتبان همی دارم
که خود همی خورد منع می کند ما را

نزاریا نفسی جهد کن که دریابی
که دی گذشت و کسی درنیافت فردا را
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,123
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
چنان به روی خود آشفته کرده ای ما را
که گل بنانِ چمن بلبلانِ شیدا را

قیامتی دگرآخر به فتنه برمفزای
مکن به سرمه سیه چشمِ شوخِ شهلا را

مبند زیور و زر بر چو سیم گردن و گوش
چه احتیاج به آرایه روی زیبا را

مگر به غارت و قتل آمدی از آن سوی آب
ازین طرف چو برانداختی بخارا را

بترس اگرچه بلندی زدود سینه ی خلق
که دود هرچه برآمد گرفت بالا را

دلم به روی تو تا دیده برگشاد ببست
به چار میخ وفای تو هفت اعضا را

پدر طبیب بیاورد تا مگر به علاج
برون کند ز دماغ بخار سودا را

به طعنه گفتم اگر من منم نباید برد
به ه*رز این همه زحمت طبیب دانا را

به جان دوست اگر زنده گردد افلاطون
که اقتداست بدو جمله ی اطبا را

مگر به فضل خدا ورنه هیچ ممکن نیست
که چاره یی بود این درد بی مدوا را

رها کنید مرا در بلای عشق که کس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,123
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
چیست کز من یاد نآید هیچش آن محبوب را
خود وفا گویی نمی باید که باشد خوب را

گربه صبر آشفته کاران را غرض حاصل بود
بیش از این ممکن نباشد احتمال ایوب را

طالب وصلم ولیکن عمر ضایع می کنم
زآن که هست ازمن فراغت گونه یی مطلوب را

شادی جانش مرا خود این رضا کی دل دهد
کز من و احوال من باشد غمی محبوب را

نه ز نا دیدن شکیبا ام نه از دیدن به هوش
کی حجاب از پیش برخیزد چون من محجوب را

تا به نا محرم نیفتد ماجرا شب ها روان
کرده ام درصحبت باد صبا مکتوب را

طرفه نبود گر نزاری را به بویش باد صبح
زنده دارد همچنان کز پیرهن یعقوب را
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] zahra99

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,123
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
از من چه شد که یاد نیامد حبیب را
مردم ز درد و نیست غم من طبیب را

گو رنجه کن قدم به عیادت که خوب روی
نبود بدیع اگر بنوازد غریب را

برآستان دوست مجاور بدی سرم
گردست امتناع نبودی رقیب را

هرگز به ه*رز دامن گل کی دهد ز دست
گر هیچش اختیار بود عندلیب را

رغم عدو چه تعبیه یی ساخت زلف دوست
در جیب صبح باد روان کرد طبیب را

جز یاد دوستان نرود در مسامعم
آن به که نشنوم هذیان خطیب را

پیرانه سر چو زاهد صنعان ز دست دل
درگردن افکنم به ارادت صلیب را

استاد من معلم کُتّاب عشق بود
بیهوده می کنند ملامت ادیب را

تسلیم عشق شو چو نزاری نه معترض
نقض معلمان نرسد مستجیب را
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,123
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
عیبم مکن که دوست ندارم رقیب را
کز دست او به خواب نبینم حبیب را

گر من شکایتی کنم از غصه رقیب
از باغبان رسد گله ای عندلیب را

ای من غریب شهر تو دانی نه لایق است
گر جانبی نگاه نداری غریب را

من جهد می کنم به وصالت ولی چه سود
دولت مساعدت نکند بی نصیب را

بیمار عشق و دردِ دل و صحت و دوا
ممکن که در خیال نگنجد طبیب را

در مکتب معلّم عشق و مجال آن
باشد محال ابجد هوّز ادیب را

با دوست غم مدار ز دشمن نزاریا
با خویشتن مبر به مصلا صلیب را
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,123
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
رفتم و دریافتم پیر خرابات را
باز نمودم بدو کلّ مهمّات را

گفت به من ای فلان وقت همی درگذشت
بیش عبادت مکن کعبه پرلات را

سینه نه پرداخته دیده نه بردوخته
چند پرستی چنین محض خیالات را

رفته برون از خیال محو شده در وصال
گر شده ای یافتی کلّ کمالات را

دست برآورده ایم گرچه درین باب نیست
حاجت دستان ما قاضی حاجات را

هم به ترحم کند عاقبت الامر کار
بر سر مستان کند جام مصافات را

چون بر او بود و برد جمله توان گفت نی
بار دگر طالبم عهد ملاقات را

در رصد این محل نیس نزاری ولی
منتخبی می کند شرح موالات را

تا نفسم می رود بر نفسم می رود
رفتم و دریافتم پیر خرابات را
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,123
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
برخیز ساقیا بده آب حیات را
چون روح کن به معجزه احیا موات را

در حقّ من به ناحق اگر طعنه یی زنند
من نشنوم ز مدّعیان ترّهات را

کو روح معجزی که گر از من کند قبول
در وجه یک قنینه نهم کاینات را

یک ذره عشق بود که از ابتدای کَون
بر من فرو گرفت چنین شش جهات را

می مایه حیات وجودست قصّه چیست
بسط و فرح ازوست نفوس و ذوات را

بسیار در منافع او رنج برده ایم
هم آزموده حل کند این مشکلات را

می نوش بر نبات لب چشمه خضر
ذوقی دگر بود لب چشمه نبات را

رهبان اگر به خواب بدیدی جمال دوست
کی التفات کردی عزی ولات را

محمود تا جمال ایازش نمود روی
برهم شکت بت کده سومنات را

گر می کند نزاری بی چاره بی خودی
سرمایه دگر بود اهل ثبات را

فرتوت عشق را به سر خود چه اختیار
هرگز به خود سفینه سبب شد نجات را
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,123
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
دیر شد تا دوست می دارم ترا
آخر ای بخت از درم روزی درآ

من به تو چون تشنه مستعجل به آب
تو چرا از من چنین سیری چرا

گر خطایی در وجود آمد ز من
جان غرامت می دهم بی ماجرا

تو جهان جانی و جان جهان
بی تو گر بر من سرآید گو سرآ

زلف پرتابت مرا دیوانه کرد
چند رنجانی من دیوانه را

هر چه در حسن تو خواهم کرد وصف
تو از آن هستی به خوبی ماورا

قوتی یابد نزاری راستی
گر کند بر سبزه خطّت چرا
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,123
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
گر تو نگویی به من من به که دانم ترا
در نظر دیده ای دیده از آنم ترا

من به خود الا چو خود هیچ نبینم دگر
حیف بود گر زخود باز ندانم ترا

هستی من نیستی جز به وجود تو نیست
بود توانم به تو دید توانم ترا

هرچه تو گویی بیا آمدم از تو به تو
من کی ام اندر میان هم به تو خوانم ترا

هم تو نهی بر دلم دست و ترحّم کنی
از تو به بازوی خود کی بستانم ترا

من به جهان در که ام کالبدی نیم جان
گر تو نگویی که من جان و جهانم ترا

جان نزاری به تو زنده والّا نبد
با تو توان بودنی بی تو، چه دانم ترا
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,123
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
ای با جفا در ساخته با ما نمی سازی چرا
روزی ، شبی ، وقتی ، دمی ، با ما نپردازی چرا

با غمزگان م**س.ت گو ، صلح است ما را با شما
بر زه کمان کردن که چه، وین ناوک اندازی چرا

گر نیستی در خون من ، خصم دل مجنون من
از زلف طرّاری که چه ، وز غمزه طنازی چرا

آشفته چون من بلبلی بر گل ستان روی تو
افتاده در بند قفس با این خوش آوازی چرا

سر پیش حکمت بر زمین، داریم و نامت بر نگین
بر عاجزان ممتحن این گردن افرازی چرا

نا کرده از شهد لبت روزی به عمدا چاشنی
شب های تا روزم چو شمع از سوز بگدازی چرا

با آن که داری روز و شب ، با من مصاف و عربده
من صلح را در می زنم تو جنگ آغازی چرا

گه انتظارم می دهی گه نا امیدم می کنی
با چون نزاری والهی این بل عجب بازی چرا
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا