شاعرغیرپارسی اشعار ناظم حکمت شاعر ترکیه ای

  • نویسنده موضوع Camila
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 28
  • بازدیدها 692
  • کاربران تگ شده هیچ

Camila

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/6/19
ارسالی‌ها
518
پسندها
308
امتیازها
2,973
مدال‌ها
6
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
در ایـن دیـرگـاه
در ایـن شـب پـایـیـزی
از کلمـات تـو سـرشـارم
ایـن کلمـات
چون زمـان
چون مـاده بـار دارنـد
چون چشـم ، عریـان
چون دسـت ، سنگیـن
و چون ستـارگـان
درخـشـان

کلمـات تـو بـه مـن رسیـد
آنهـا از دل و انـدیشـه و تـن تـوسـت
کلمـات تـو ، تـو را بـه مـن آورد
آنها ، مـادر
آنها ، بـانـو
آنها ، رفیـقنـد
آنها ، محـروم
تـلـخ
شـاد
امـیـدوار و قهـرمـانـنـد
کلمـات تـو ، انـسـانـنـد
 

Camila

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/6/19
ارسالی‌ها
518
پسندها
308
امتیازها
2,973
مدال‌ها
6
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
آنقدر بر شیشه های بخار گرفته شهر
حرف اول نام تو را نوشته ام
دیگر مردم شهر می دانند
نام زیبای تو

با کدام حرف شروع می شود
 

Camila

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/6/19
ارسالی‌ها
518
پسندها
308
امتیازها
2,973
مدال‌ها
6
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
به پیری خو می‌گیرم
به دشوارترین هنر دنیا
کوبه ای به در برای آخرین بار
و جدایی بی انتها

ساعت‌ها می‌گذرند ، می گذرند ، می گذرند
می خواهم بیشتر بفهمم حتی به قیمت ایمانم
خواستم چیزی برایت بگویم نتوانستم
دنیا مزه سیگار ناشتا دارد
مرگ پیش از همه چیز تنهایی اش را برایم فرستاده

حسرت می برم به آنان که حتی نمی دانند دارند پیر می شوند
بس که سرشان گرم کارشان است
 

Camila

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/6/19
ارسالی‌ها
518
پسندها
308
امتیازها
2,973
مدال‌ها
6
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
از به دوش کشیدن من خسته شدی
سنگین بودم
از دست هایم خسته شدی
و از چشم هایم
و از سایه ام
حرف هایم تند و آتشین بودند
روزی می آید
ناگهان روزی می آید
که سنگینی ردپاهایم را
در درونت حس کنی
رد پاهایی که دور می شوند
و این سنگینی
از هر چیزی طاقت فرساتر خواهد بود
 

Camila

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/6/19
ارسالی‌ها
518
پسندها
308
امتیازها
2,973
مدال‌ها
6
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
غولی بود با چشمان آبی
که به زنی یاریک اندام دلداده بود
رویای زن خانه ای کوچک بود
خانه ای با باغچه‌ای پر از یاس
که باروری در آن شکوفا بود

غول او را دیوانه وار دوست داشت
دست هایش برای کارهای بزرگ ساخته شده بود
نمی توانست خانه ای این چنین بسازد
نمی توانست درِ خانه ای با باغچه‌ای پر از یاس
و سرشار از باروری را بکوبد

غولی بود با چشمان آبی
که عاشق زنی باریک اندام شده بود
زنی باریک اندام و ریز نقش زنی
که آغوشش برای آسودگی باز
و از گام‌های بلندِ در راهِ غول خسته بود
با غول چشم آبی وداع کرد
و در دستان مردی ثروتمند و ریز اندام
به خانه ای با باغچه‌ای پر از یاس
و سرشار از باروری رفت

غول چشم آبی حالا خوب می داند
در خانه ای با باغچه‌ای پر از یاس
که باروری در آن شکوفاست
برای عشق اش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Camila

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/6/19
ارسالی‌ها
518
پسندها
308
امتیازها
2,973
مدال‌ها
6
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
همسرم
زندگی ام
پیرایه ام
به مرگ می اندیشم
رگ های قلبم بیشتر می گیرد

روزی در بارش برف
یا شبی
یا
در هرم نیمروزی
کدامیک از ما اول خواهد مرد ؟
چگونه ؟
کجا ؟
برای آن که می میرد
واپسین صدای پیش از مرگ
چه طنینی دارد ؟
واپسین رنگ؟
و برای آن که می ماند
نخستین تکان
نخستین حرف
نخستین غذایی که می چشد ؟

شاید دور از هم خواهیم مرد
خبر
آسیمه سر خواهد رسید
یا کسی به کوتاهی خبر خواهد داد
و بازمانده را تَرک خواهد کرد
و بازمانده
در میان جمعیت گم خواهد شد.

می بینی ، زندگی این است
وتمامی این اگرها
در کدامین سال از قرن بیستم
چه ماهی
چه روزی
چه ساعتی ؟

همسرم
زندگی ام
پیرایه ام
به مرگ می اندیشم
به عمری که می گذرد
غمگینم
آرامم
و سرافراز
هر کدام که پیشتر بمیریم
به هر گونه ای
در هر کجا
تو و من
می توانیم بگوییم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Camila

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/6/19
ارسالی‌ها
518
پسندها
308
امتیازها
2,973
مدال‌ها
6
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
‍تو مانند سپیده دم و سحرگاهان
زیبا و دل انگیزی
و مانند شبهای تابستان سرزمین منی
فراموشم نکن
وقتی قاصدان خوشبختی کوبه در را می کوبند

آه ، لبخند پنهانی من
تو چقدر زیبا و سخت و غیر ممکنی
تو در میان آتش شعرهایم شکفته می شوی
و من
بوسه زندگی بخش و جاودانه شدن
را همینجا به تو خواهم داد
تو به اندازه زادگاه من زیبایی
زیبا بمان
 

Camila

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/6/19
ارسالی‌ها
518
پسندها
308
امتیازها
2,973
مدال‌ها
6
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
صد سال شد که رویت را ندیده ام
کمرت را در آغوش نگرفته ام
در درون چشمانت نایستاده ام
از روشنایی ذهنت سوال ها نپرسیده ام
و به گرمای بطن ات دست نکشیده ام

زنی در شهری
صد سال است که انتظار مرا می کشد

در همان شاخه ی درخت بودیم
در همان شاخه ی درخت
از همان شاخه افتادیم و جدا گشتیم

در میان مان صدها سال زمان
صدها سال راه دور

صدها سال است که
در تاریک روشنا از پی ات می دوم
 

Camila

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/6/19
ارسالی‌ها
518
پسندها
308
امتیازها
2,973
مدال‌ها
6
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
محل تولدش کجاست
چند ساله است
نمی دانم
و در پی دانستنش نیستم
هرگز نپرسیدم
و به آن نیندیشیدم
نمی دانم

همسرم
بهترین زن دنیاست
درباره ی او واقعیت های دیگر اهمیتی ندارد
 

Camila

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/6/19
ارسالی‌ها
518
پسندها
308
امتیازها
2,973
مدال‌ها
6
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
می خواهم نباشم
کاش سرم را بردارم و برای یک هفته

در گنجه ای بگذارم
و قفل کنم
در تاریکی یک گنجه خالی

و روی شانه هایم
در جای خالی سرم
چناری بکارم
و برای یک هفته
در سایه اش آرام بگیرم
 

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا